ای همه گلهای از سرما کبود
خندههاتان را که از لبها ربود؟
هر چند روز گوشیات را روشن میکنم تا تلگرامت بالا بیاید. نمیتوانم ببینم که آن بالا نوشته: آخرین بازدید یک هفته پیش، یک ماه پیش، خیلی وقت پیش. میروم سراغ آخرین شعری که برایم فرستادهای. شعری از رسول یونان که اینگونه پایان مییابد:
تو را دوباره کی خواهم دید
ای پرندهی مسافر
از کجا معلوم که دوباره برگردی!
دلم برای تو تنگ شده است
اما نمیدانم چهکار کنم
آرام میگریم
حال آدمی را دارم
که میخواهد به همسر مردهاش تلفن کند
اما میداند
در بهشت گوشیها را برنمیدارند…!»
باران میبارد. بهار امسال، به زمستان شبیهتر است. سرد و بارانی. زیر باران قدم میزنم. قطرههای نرم باران بر صورتم مینشینند. بیشتر از همیشه احساست میکنم. میخواهم تمام و کمال از سمفونی باران لذت ببرم. اما بیاختیار به یادم میآید که همین باران که تو دوستش داشتی هماکنون بر مزار تو نیز میبارد. نیروی خیرهسرِ خیال، میکشاندم به آن آرامگاه کوچک محلهی مادربزرگهایت. آنجا، زیر چادر شب، کنار دو مادربزرگ عزیزی که چراغ شبنشینیها و میهمانیهای ما بودند، آرمیدهای. فروتن، خاموش و قانع به سهم اندکت از زندگی. و لابد دلتنگ دختر کوچکت که یادگرفته نام تو را با انگشتان کوچکش روی شیشهی بخارگرفتهی ماشین بنویسد.
کاش میدانستم در آن لحظههای پایانی که هیچکس تمنای زیستنت را نشنید، به چه میاندیشیدی؟ اصلا آیا جدال با مرگ فرصتی برای اندیشیدن باقی گذاشته بود؟ آن ثانیههای آخر چه مایه هراس و بیکسی تجربه کردی؟ چه در دلت میگذشت؟ چه کسی را به فریاد میخواندی؟ آخرین تصویری که از ذهنت گذشت تصویر که بود؟ دخترت؟
با من بگو، در گسترهی بیمرز این جهان تو کجایی؟»
درباره این سایت