آرمن، نخستین تابش آفتاب را بر صحن بیدروغ باغ شاهد بودهای؟ سلامی به همین اندازه تازه، به همین اندازه دل، تقدیم تو. رفیق گمشدهی من.
احساس میکنم هنوز از جایی دور، صدایی من و تو را فرامیخواند. جایی نزدیک بیدهای مجنون کهنسال که از فرط فروتنی به عاشقان سربلند میمانند. آن لحظهی شکوفا و سیراب را به خاطر میآوری که بعد از یک بارش کوتاه و ناگهانی، آفتاب را دیدیدم که در لابهلای شاخههای خمیدهی بید مجنونی بازیگوشی میکرد؟ به خاطر میآوری که بیهماهنگی قبلی، شعری را زمزمه کردیم: زندگانی، خواه تیره، خواه روشن، هست زیبا، هست زیبا، هست زیبا»؟
آرمن، انگار هر پرندهی نواخوانی، نام من و تو را در ضمن آوازهایش ترجیع میکند. نام من و تو، و نام تمام کسانی که روزگاری قلب خود را به روی یکدیگر گشودند. آرمن، تو را در قریههای دور / مرغانی به هم تبریک میگویند.»
آرمن، دیروز با دوستی از غم فقدان حرف میزدیم. میگفت همچنان که به چشم بر هم زدنی، عمر سیوپنجسالهات را سپری کردی، زمان زیادی هم تا پایان باقی نیست. پس خیلی دلگیر نشو. حرف التیامبخشی بود. در آرزوی آن لحظهی گشایشم که تبسم سر و سامان گرفته، روی پای خود ایستاده و به جاده که مینگرم میبینم تا مقصد چیزی نمانده و لحظهی رهایی از بار جانکاه دلتنگی نزدیک است. آخ که چه خریدنی است آن حال. حال آن ساعت که میدانی بار امانت دلتنگی را به زمین خواهی گذاشت. وصیت کردهام که مرا در کنار شیما خاک کنند. حتی تصور اینکه روزی پیکر بیجانم در مجاورت او میآرامد، سرمستم میکند.
آرمن، اگر روزی نامهام را خواندی، اگر روزی گذارت به سرزمین خاطرههای پاک دوستی افتاد، سری به من بزن. در آخرین نفسها هم چشمهایم به در خیره است و منتظر. تا بیایی، کنار دلتنگیام بنشینی، دستهایت را به دستهایم بدهی و برایم بخوانی:
کار عمر و زندگی پایان گرفت
کار من پایان نمیگیرد هنوز
آخرین روز جوانی مُرد و رفت
عشق او در من نمیمیرد هنوز»
آرمن، از اینهمه سکوت، خسته نشدی؟
درباره این سایت