برای او داستان سنجابی را میگویم که به همراه دوستانش به قلهی کوهی صعود کردهاند، آنجا برف است و آنها آدم برفی درست کردهاند. روز بعد که دوباره صعود میکنند میبینند که خرس قطبی آدم برفی آنها را خراب کرده است. دلگیر میشود و بغض میکند. میگویم خوب، دوباره یه آدم برفی دیگه درست میکنند. میگوید آخه دلم برا اون آدم برفی تنگ میشه.
یاد حکایت خودم با آرمن میافتم. ساختمش و دلتنگش شدم.
-
دیروز که به مزارت آمدم دیدم سرتاسر آرامستان را گلهای زرد با ساقههای نسبتاً بلند پوشاندهاند. گرداگِرد تو هم سر خم کردهاند. با حالتی از مهر و مراقبت. گویی به پاس مهرت به آنها در صدد جبرانند. باران میبارید و قطرات آب روی گلبرگهای کوچک زیبایشان نشسته بود. از اینکه در پناه گلها هستی خشنودم.
اواسط فروردین بود که دختر کوچکت دسته گلی را برای تو فراهم کرده بود. دستهگلی آراسته از چند گل مختلف. اصرار داشت که او را به سر مزار تو بیاورند تا گلهایش را به تو تقدیم کند. میگفت اگر دیر کنید گلها خراب میشوند. نشد و نبردیم.
آن دستهی گل، نهایت رساییِ قلب کوچکش بود که میخواست با تو قسمت کند.
به گمان تو، چند قطعهی بزرگ ابر را باید برای آن دستهای کوچک و گلهای رنگین، گریست؟
درباره این سایت