آبستن از هزار شعر نباریدهام
چه دریاها که صدایشان را میشنوم
بیآنکه به ساحلم پای بگذارند
ببین
حتا اشکهای تو
و نه تنها تو
همهی قناریهایی که آوازهای زخمی دارند
در من قل قل میکنند
و هنوز سر نرفتهاند
نمیدانی چقدر بدهکار هنوزم
و چقدر طلبکارِ هرگز
فکر میکنی این شعرها میتوانند
در مصاف هرگزها
تاب بیاورند؟
میدانم که هیچ اشکی تباه نمیشود
و غازهای مهاجر
در خلوص اشکهای ما
راهشان را پیدا خواهند کرد
باور کن که باران
به جبرانِ اشکهای نریختهی ما
میآید
باور کن که برف
دلداری آسمان است
تا ذهن کوچه را از خاطرههای سپید
سرشار کند
برای باریدن تو
تنها چند کلمهی شسته کافی است
کلمه که تر باشد
روحِ تازهی باران را احساس میتوانی کرد
خدا را یاد کنید!
در قرآن به تکرار آمده است که خدا را فراوان یاد کنید(یَا أَیُّهَا الَّذِینَ آَمَنُوا اذْکُرُوا اللَّهَ ذِکْراً کَثِیراً)[أحزاب/۴۱]. توجه به خدا» در کانون کلمات قرآن است. انگار همه چیز درکارند تا هر چه بیشتر قلب ما را متوجه او کنند و دل ما را از حضور او بیاکنند. مؤمن کسی است که در عین اشتغال به زندگی دنیوی، قلب خود را متوجه خدا کرده است:
یَا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا لَا تُلْهِکُمْ أَمْوَالُکُمْ وَلَا أَوْلَادُکُمْ عَنْ ذِکْرِ اللَّهِ وَمَنْ یَفْعَلْ ذَلِکَ فَأُولَئِکَ هُمُ الْخَاسِرُونَ(منافقون/۹)؛ اى کسانى که ایمان آوردهاید [زنهار] اموال شما و فرزندانتان شما را از یاد خدا غافل نگرداند و هر کس چنین کند آنان خود زیانکارانند.
به گفتهی قرآن، بهترین سخن آن است که ما را به سمتِ خدا راهبر است. سخنی که گوینده، خود عامل به صالحات است و بیآنکه در پیِ امتیاز خاصی باشد خود را یکی از جملهی مسلمانان تلقی میکند:
وَمَنْ أَحْسَنُ قَوْلًا مِمَّنْ دَعَا إِلَى اللَّهِ وَعَمِلَ صَالِحًا وَقَالَ إِنَّنِی مِنَ الْمُسْلِمِینَ(فصلت/۳۳)؛ و کیست خوشگفتارتر از آن کس که به سوى خدا دعوت نماید و کار نیک کند و گوید من [در برابر خدا] از تسلیمشدگانم.
دعوت پیامبران توجه دادن انسانها به خداست و فراخواندن آنها به سمت و سوی او. سمتوسویی که البته مختصات جغرافیایی ندارد و قطبنمای قلب ما آن را نشان میدهد:
قُلْ هَذِهِ سَبِیلِی أَدْعُو إِلَى اللَّهِ عَلَى بَصِیرَةٍ أَنَا وَمَنِ اتَّبَعَنِی(یوسف/۱۰۸)؛ بگو این است راه من که من و هر کس پیرویام کرد با بینایى به سوى خدا دعوت میکنیم.
معنا و مفهومِ ذکر»:
ذکر خدا» یعنی توجهِ از سرِ صدق و التفات همت و خاطر به جانب او. ذکر، البته حالتی عاطفی و درونی است و نه کلماتی که بر زبان جاری میشود. ذکر، توجه و در خاطر داشتن است. التفات درونی و توجه قلبی است. روی آوردن قلب است به جانب خدا. همان که ابراهیم خلیل گفت:
إِنِّی وَجَّهْتُ وَجْهِیَ لِلَّذِی فَطَرَ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضَ حَنِیفًا وَمَا أَنَا مِنَ الْمُشْرِکِینَ(انعام/۷۹)؛ من از روى اخلاص پاکدلانه روى خود را به سوى کسى گردانیدم که آسمانها و زمین را پدید آورده است و من از مشرکان نیستم.
ذکر، توجهِ قلب است به جانب خدا. حالتی که در کمالِ بیداری و بینایی هستیم و اجازه نمیدهیم غفلت، فراموشی و خوابزدگی دیدهپوش ما شوند و ما را در پوستههای جهان متوقف کنند.
در قرآن ذکر در مقابل نسیان» و غفلت» آمده است:
وَاذْکُرْ رَبَّکَ إِذَا نَسِیتَ(کهف/۲۴)؛ و چون فراموش کردى پروردگارت را یاد کن.
وَلَا تَکُونُوا کَالَّذِینَ نَسُوا اللَّهَ فَأَنْسَاهُمْ أَنْفُسَهُمْ أُولَئِکَ هُمُ الْفَاسِقُونَ(/۱۹)؛ و چون کسانى مباشید که خدا را فراموش کردند.
وَاذْکُرْ رَبَّکَ فِی نَفْسِکَ. وَلَا تَکُنْ مِنَ الْغَافِلِینَ(اعراف/۲۰۵)؛ و در دل خویش پروردگارت را یاد کن. و از غافلان مباش.
نسیان و غفلت، حالتی درونی و قلبی است و نه کلماتی که بر زبان میآید. از اینرو، ذکر، به زبان آوردن کلمات نیست، بلکه تحصیل حالی باطنی است که در آن غفلت» و نسیان» نیست. ذکر حالتی است که ما حجاب غفلت را کنار میزنیم و حضورِ فاش خدا را در هستی و جان خویش، یادآور میشویم.
غفلت و نسیان، خوابزده و خوابآلوده زندگی کردن است. ذکر، بیداری دل است. رهایی از چنبرهی غفلت و فراموشی. آگاهی از حضور قدرتمند خدا در متن هستی.
ویژگیها و ثمرات ذکر:
یک.
ذکر و بیداریِ دل، مستمِ وضعیت جسمی خاصی نیست. در همه حال، ایستاده و نشسته و خوابیده، میتوان دل را حاضر کرد و متوجه به خدا زیست:
الَّذِینَ یَذْکُرُونَ اللَّهَ قِیَامًا وَقُعُودًا وَعَلَى جُنُوبِهِمْ(آلعمران/۱۹۱)؛ همانان که خدا را [در همه احوال] ایستاده و نشسته و به پهلو آرمیده یاد میکنند.
دو.
ذکر و توجه پیدا کردن به خدا آدمی را به انابه و دستشستن از خطا وامیدارد:
وَالَّذِینَ إِذَا فَعَلُوا فَاحِشَةً أَوْ ظَلَمُوا أَنْفُسَهُمْ ذَکَرُوا اللَّهَ فَاسْتَغْفَرُوا لِذُنُوبِهِمْ(آلعمران/۱۳۵)؛ و آنان که چون کار زشتى کنند یا بر خود ستم روا دارند خدا را به یاد میآورند و براى گناهانشان آمرزش میخواهند.
سه.
ذکر باید در ضمیر و جان ما روی دهد و آمیخته با تضرع و خشیت باشد. ذکر حقیقی آن است که دل را آکنده از احتشام خدا میکند. انگار با هستیِ محتشم و مهیبی روبرو شده باشی. ذکر باید دل را نرم و پذیرا کند و فروتن و افتاده سازد:
وَاذْکُرْ رَبَّکَ فِی نَفْسِکَ تَضَرُّعًا وَخِیفَةً وَدُونَ الْجَهْرِ مِنَ الْقَوْلِ بِالْغُدُوِّ وَالْآصَالِ وَلَا تَکُنْ مِنَ الْغَافِلِینَ(اعراف/۲۰۵)؛ و در دل خویش پروردگارت را بامدادان و شامگاهان با تضرع و ترس بیصداى بلند یاد کن و از غافلان مباش.
أَلَمْ یَأْنِ لِلَّذِینَ آمَنُوا أَنْ تَخْشَعَ قُلُوبُهُمْ لِذِکْرِ اللَّهِ وَمَا نَزَلَ مِنَ الْحَقِّ(حدید/۱۶)؛ آیا براى کسانى که ایمان آوردهاند هنگام آن نرسیده که دلهایشان به یاد خدا و آن حقیقتى که نازل شده نرم [و فروتن] گردد؟
الَّذِینَ إِذَا ذُکِرَ اللَّهُ وَجِلَتْ قُلُوبُهُمْ(حج/۳۵)؛ همانان که چون [نام] خدا یاد شود دلهایشان خشیت یابد.
چهار.
وقتی در موقعیت ذکر و توجه هستیم، راه را بر رخنهی شیطان میبندیم:
وَمَنْ یَعْشُ عَنْ ذِکْرِ الرَّحْمَنِ نُقَیِّضْ لَهُ شَیْطَانًا فَهُوَ لَهُ قَرِینٌ(زخرف/۳۶)؛ و هر کس از یاد [خداى] رحمان دل بگرداند بر او شیطانى مى گماریم تا براى وى دمسازى باشد.
پنج.
ذکر و بیداریِ دل، به زندگی وسعت و فسحت میدهد و غفلت و خوابزدگی زندگی را تنگ میکند:
وَمَنْ أَعْرَضَ عَنْ ذِکْرِی فَإِنَّ لَهُ مَعِیشَةً ضَنْکًا(طه/۱۲۴)؛ و هر کس از یاد من دل بگرداند در حقیقت زندگى تنگ [و سختى] خواهد داشت.
شش.
داشتنِ قلب ذاکر و دلی که روی خود را به سوی خدا کرده است، به ما دیدهوری و بینایی اخلاقی میبخشد:
إِنَّ الَّذِینَ اتَّقَوْا إِذَا مَسَّهُمْ طَائِفٌ مِنَ الشَّیْطَانِ تَذَکَّرُوا فَإِذَا هُمْ مُبْصِرُونَ(اعراف/۲۰۱)؛ در حقیقت کسانى که [از خدا] پروا دارند چون وسوسهاى از جانب شیطان بدیشان رسد [خدا را] به یاد آورند و بناگاه بینا شوند.
هفت.
ذکر حقیقی آن است که ما را به تفکری ژرف میکشاند. تفکری که ظواهر هستی را درمینوردد و به معنای عالَم نظر میکند و درمییابد که گردشهای جهان به عبث و باطل نیست و فراسوی این جلوههای فانی و زودگذر، حقیقتی سرمدی نشسته است. ذکر حقیقی ما را به فکر میآورد:
الَّذِینَ یَذْکُرُونَ اللَّهَ قِیَامًا وَقُعُودًا وَعَلَى جُنُوبِهِمْ وَیَتَفَکَّرُونَ فِی خَلْقِ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ رَبَّنَا مَا خَلَقْتَ هَذَا بَاطِلًا(آلعمران/۱۹۱)؛ همانان که خدا را [در همه احوال] ایستاده و نشسته و به پهلو آرمیده یاد میکنند و در آفرینش آسمانها و زمین میاندیشند [که] پروردگارا اینها را بیهوده نیافریدهاى.
هشت.
ذکر، ما را مذکور میکند. با توجه به خدا و خیرأعلی، توجه بیشتری از جانب خدا و خیراعلی دریافت میکنیم:
فَاذْکُرُونِی أَذْکُرْکُمْ(بقره/۱۵۲)؛ پس مرا یاد کنید [تا] شما را یاد کنم.
نه.
ذکر و آکندن دل از خدا، به ما آرامش میبخشد. وقتی قلب خود را متوجه خیرأعلی و جان سرمدی هستی کنیم، جزر و مد زندگی ما را برنمیآشوبد و در عینِ بیقراری، قرار پیدا میکنیم:
الَّذِینَ آمَنُوا وَتَطْمَئِنُّ قُلُوبُهُمْ بِذِکْرِ اللَّهِ أَلَا بِذِکْرِ اللَّهِ تَطْمَئِنُّ الْقُلُوبُ(رعد/۲۸)؛ کسانى که ایمان آوردهاند و دلهایشان به یاد خدا آرام میگیرد. آگاه باش که با یاد خدا دلها آرامش مییابد.
تشنگی برای نور
شب ظلمت و بیابان به کجا توان رسیدن
مگر آن که شمع رویت به رَهَم چراغ دارد
_ حافظ
خداوند نور آسمانها و زمین است:(اللَّهُ نُورُ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ)[نور/۳۵]. روشنی دل و تابانی جان، تنها از جانب او ممکن است: (وَمَنْ لَمْ یَجْعَلِ اللَّهُ لَهُ نُورًا فَمَا لَهُ مِنْ نُورٍ)[نور/۴۰]. فرستادهی او نیز نور و روشنا و چراغی نورافشان است: (قَدْ جَاءَکُمْ مِنَ اللَّهِ نُورٌ وَکِتَابٌ مُبِینٌ)[مائده/۱۵]؛ (وَدَاعِیًا إِلَى اللَّهِ بِإِذْنِهِ وَسِرَاجًا مُنِیرًا)[احزاب/۴۶]. کلمات خدا که در کتاب آسمانی آمده نور و روشنیبخش است: (فَآمِنُوا بِاللَّهِ وَرَسُولِهِ وَالنُّورِ الَّذِی أَنْزَلْنَا)[تغابن/۸]؛ (وَاتَّبَعُوا النُّورَ الَّذِی أُنْزِلَ مَعَهُ)[اعراف/۱۵۷]
خدا ولیّ و کارساز مؤمنان است و بزرگترین جلوهی کارسازی او عبوردادن مؤمنان از تاریکیها به جانب نور است(اللَّهُ وَلِیُّ الَّذِینَ آمَنُوا یُخْرِجُهُمْ مِنَ الظُّلُمَاتِ إِلَى النُّورِ)[بقره/٢٥٧]. آنان که به هدایت خدا روی میآورند در حیات اینجهانی بهرهمند از نورانیت و روشنی هستند(وَجَعَلْنَا لَهُ نُورًا یَمْشِی بِهِ فِی النَّاسِ)[انعام/۱۲۲]؛ (وَیَجْعَلْ لَکُمْ نُورًا تَمْشُونَ بِهِ)[حدید/۲۸]. و از اینرو در سرای آخرت که ترجمان باطن دنیا است در حمایت نور به سر میبرند(یَوْمَ تَرَى الْمُؤْمِنِینَ وَالْمُؤْمِنَاتِ یَسْعَى نُورُهُمْ بَیْنَ أَیْدِیهِمْ وَبِأَیْمَانِهِمْ)[حدید/۱۲]. آنگاه که تیرهجانان از مؤمنان میخواهند تا آنان را از نور خویش بهرهمند سازند، پاسخ میشنوند که این نور را باید در زندگی دنیوی تحصیل میکردید. نورِ اینجهانی ما، ثمرهی زیستن با نور در حیات دنیا است:
یَوْمَ یَقُولُ الْمُنَافِقُونَ وَالْمُنَافِقَاتُ لِلَّذِینَ آمَنُوا انْظُرُونَا نَقْتَبِسْ مِنْ نُورِکُمْ قِیلَ ارْجِعُوا وَرَاءَکُمْ فَالْتَمِسُوا نُورًا(حدید/۱۳)؛ آن روز مردان و ن منافق به کسانى که ایمان آوردهاند میگویند ما را مهلت دهید تا از نورتان [اندکى] برگیریم گفته میشود بازپس برگردید و نورى درخواست کنید.
مؤمنان از خداوند میخواهند که روشنا و نورِ جانشان را کمال بخشد: یَقُولُونَ رَبَّنَا أَتْمِمْ لَنَا نُورَنَا وَاغْفِرْ لَنَا إِنَّکَ عَلَى کُلِّ شَیْءٍ قَدِیرٌ(تحرم/۸)؛ میگویند پروردگارا نور ما را براى ما کامل گردان و بر ما ببخشاى که تو بر هر چیز توانایى.
اما روشنی و نور خدا چگونه حاصل میشود؟
یک.
نورانیت ثمرهی ایمان» و تقوا» است:
یَا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا اتَّقُوا اللَّهَ وَآمِنُوا بِرَسُولِهِ یُؤْتِکُمْ کِفْلَیْنِ مِنْ رَحْمَتِهِ وَیَجْعَلْ لَکُمْ نُورًا تَمْشُونَ بِهِ وَیَغْفِرْ لَکُمْ وَاللَّهُ غَفُورٌ رَحِیمٌ(حدید/۲۸)؛ اى کسانى که ایمان آوردهاید از خدا پروا دارید و به پیامبر او بگروید تا از رحمت خویش شما را دو بهره عطا کند و براى شما نورى قرار دهد که به [برکت] آن راه سپرید و بر شما ببخشاید و خدا آمرزنده مهربان است.
تقوا، حد و مرزشناسی اخلاقی و پاسداشت ارادهی خداوند است و ایمان به پیامبر، شرکت جُستن در تجربهی نبوی و دل نهادن به صلای اوست.
دو.
نورانیت ثمرهی گشایش و انشراح دل و واسپاری خود به خداست:
أَفَمَنْ شَرَحَ اللَّهُ صَدْرَهُ لِلْإِسْلَامِ فَهُوَ عَلَى نُورٍ مِنْ رَبِّهِ فَوَیْلٌ لِلْقَاسِیَةِ قُلُوبُهُمْ مِنْ ذِکْرِ اللَّهِ(زمر/۲۲)؛ پس آیا کسى که خدا سینهاش را براى [پذیرش] اسلام گشاده و [در نتیجه] برخوردار از نورى از جانب پروردگارش میباشد [همانند فرد تاریکدل است] پس واى بر آنان که از سختدلى یاد خدا نمیکنند.
سه.
نور خدا را باید در همنشینی و همنفسی با پاکانِ بیداردل جُست. در خانههایی جُست که به منظور بیدارساختن دل و پاکسازی ضمیر برپاشدهاند:
فِی بُیُوتٍ أَذِنَ اللَّهُ أَنْ تُرْفَعَ وَیُذْکَرَ فِیهَا اسْمُهُ یُسَبِّحُ لَهُ فِیهَا بِالْغُدُوِّ وَالْآصَالِ. رِجَالٌ لَا تُلْهِیهِمْ تِجَارَةٌ وَلَا بَیْعٌ عَنْ ذِکْرِ اللَّهِ وَإِقَامِ الصَّلَاةِ وَإِیتَاءِ اَّکَاةِ یَخَافُونَ یَوْمًا تَتَقَلَّبُ فِیهِ الْقُلُوبُ وَالْأَبْصَارُ(نور/۳۶ و۳۷)؛ در خانههایى که خدا رخصت داده که [قدر و منزلت] آنها رفعت یابد و نامش در آنها یاد شود در آن [خانه]ها هر بامداد و شامگاه او را نیایش میکنند مردانى که نه تجارت و نه داد و ستدى آنان را از یاد خدا و برپا داشتن نماز و دادن زکات به خود مشغول نمیدارد و از روزى که دلها و دیدهها در آن زیرورو میشود میهراسند.
نور خدا را باید در میان کسانی جُست که اگر چه به کسب و کار دنیوی مشغولاند اما از یادکردِ خدا و گزاردن نماز و ادای زکات غفلت نمیکنند. در گیرودار زندگی مادی، ارتباط خود را با جان هستی حفظ میکنند و با پرداخت زکات، به تصفیه جان از رذیلت بُخل و خودخواهی اهتمام میورزند. نورِ خدا در همصحبتی و معاشرت با نیکانِ خداپوی حاصل میشود.
قرآن از پیامبر میخواهد در مصاحبت کسانی باشد که طالب و تشنهی خداوندند و او را از سویدای جان میخواهند و میخوانند. از او میخواهد که چشم از آنان برندارد و از حضورشان کناره نگیرد:
وَاصْبِرْ نَفْسَکَ مَعَ الَّذِینَ یَدْعُونَ رَبَّهُمْ بِالْغَدَاةِ وَالْعَشِیِّ یُرِیدُونَ وَجْهَهُ وَلَا تَعْدُ عَیْنَاکَ عَنْهُمْ تُرِیدُ زِینَةَ الْحَیَاةِ الدُّنْیَا(کهف/۲۸)؛ و با کسانى که پروردگارشان را صبح و شام میخوانند [و] خشنودى او را میخواهند شکیبایى پیشه کن و دو دیدهات را از آنان برمگیر که زیور زندگى دنیا را بخواهى.
باید در تکاپوی نور که جز از رهگذرِ گشودگی در برابر خدا حاصل نمیشود برآمد و با تمام دل و تمام جان، خود را مهیای روشنی کرد. از پیامبر اسلام نقل شده که وقت اذان صبح که به سوی مسجد رهسپار میشد این دعا را میخواند:
اللَّهُمَّ اجْعَلْ فِی قَلْبِی نُورًا وَفِی بَصَرِی نُورًا وَفِی سَمْعِی نُورًا وَفِی لِسَانِی نُورًا وَعَنْ یَمِینِی نُورًا وَعَنْ یَسَارِی نُورًا , اللَّهُمَّ وَاجْعَلْ مِنْ فَوْقِی نُورًا وَمِنْ تَحْتِی نُورًا وَاجْعَلْ أَمَامِی نُورًا وَمِنْ خَلْفِی نُورًا، اللَّهُمَّ وَأَعْظِمْ لِی نُورًا»(بهروایت بخاری و مسلم)
یعنی: خدایا در قلب من، در نگاه من، در گوش من، در زبان من، در سمتِ راست و چپ من، در بالای سر و زیر پای من، در فراروی و پشت سر من، نور قرار بده. خداوندا نور مرا بزرگ بگردان.
روی برمتاب
آدمیان همگی آفریده و بندهی خداوند. جملگی روزی پدید آمده و روزی نیز چشندهی مرگ خواهند بود.(مِنْهَا خَلَقْنَاکُمْ وَفِیهَا نُعِیدُکُمْ وَمِنْهَا نُخْرِجُکُمْ تَارَةً أُخْرَى)[طه/۵۵]. آدمی با ضعف و ناتوانی عجین است(وَخُلِقَ الْإِنْسَانُ ضَعِیفًا)[نساء/۲۸]. او همچنان که در دوران کودکی ضعیف بوده، در پایان عُمر هم به ضعف و فراموشی دچار میشود(اللَّهُ الَّذِی خَلَقَکُمْ مِنْ ضَعْفٍ ثُمَّ جَعَلَ مِنْ بَعْدِ ضَعْفٍ قُوَّةً ثُمَّ جَعَلَ مِنْ بَعْدِ قُوَّةٍ ضَعْفًا وَشَیْبَةً)[روم/۵۴]. آدمی از خود هیچ ندارد و هر چه گردآوری کند سرآخر بر جای مینهد(وَلِلَّهِ مِیرَاثُ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ)[حدید/۱۰]. او فقیر و محتاج خداوند است و در هیچ چیز خودبسنده و مستقل نیست(یَا أَیُّهَا النَّاسُ أَنْتُمُ الْفُقَرَاءُ إِلَى اللَّهِ)[فاطر/۱۵]. از اینرو، نباید بر دیگران فخر فروخت، بر آنان اظهار یا اعمالِ برتری کرد یا از مردم، مغرورانه روی برتافت:
وَلَا تُصَعِّرْ خَدَّکَ لِلنَّاسِ وَلَا تَمْشِ فِی الْأَرْضِ مَرَحًا إِنَّ اللَّهَ لَا یُحِبُّ کُلَّ مُخْتَالٍ فَخُورٍ(لقمان/۱۸)؛ و از مردم [به نخوت] رخ برمتاب و در زمین خرامان راه مرو که خدا خودپسند لافزن را دوست نمیدارد.
وَلَا تَمْشِ فِی الْأَرْضِ مَرَحًا إِنَّکَ لَنْ تَخْرِقَ الْأَرْضَ وَلَنْ تَبْلُغَ الْجِبَالَ طُولًا(اسراء/۳۷)؛ و در [روى] زمین به نخوت گام برمدار چرا که هرگز زمین را نمیتوانى شکافت و در بلندى به کوهها نمیتوانى رسید.
وَاللَّهُ لَا یُحِبُّ کُلَّ مُخْتَالٍ فَخُورٍ(حدید/۲۳)؛ و خدا هیچ خودپسند فخرفروشى را دوست ندارد.
إِنَّ اللَّهَ لَا یُحِبُّ مَنْ کَانَ مُخْتَالًا فَخُورًا(نساء/۳۶)؛ خدا کسى را که متکبر و فخرفروش است دوست نمیدارد.
اگر انسانها شأن و جایگاه خود را در هستی بازشناسند و دریابند که هر چه دارند از جانب خدا دارند، فروتنانه رفتار میکنند و به دور از کبر و نخوت راه میروند. تکبر و رویبرتافتن از دیگران آنجا آغاز میشود که همانند قارون گمان کنیم آنچه که داریم دستاوردِ هوش و نبوغ ماست و نه فضل و موهبتی از جانب خدا: قَالَ إِنَّمَا أُوتِیتُهُ عَلَى عِلْمٍ عِنْدِی(قصص/۷۸)؛ [قارون] گفت من اینها را در نتیجهی دانش خود یافتهام.
از نمونههای خودبرتربینی میتوان به فرعون اشاره کرد. او که به تعبیر قرآن عالی» بود و خود را برتر از دیگران میدانست: إِنَّهُ کَانَ عَالِیًا مِنَ الْمُسْرِفِینَ(دخان/۳۱)؛ متکبرى از افراطکاران بود.» موسی را که در زبانش بند و گرفتی بود به دیدهی تحقیر مینگریست و خوار میکرد: أَمْ أَنَا خَیْرٌ مِنْ هَذَا الَّذِی هُوَ مَهِینٌ وَلَا یَکَادُ یُبِینُ(زخرف/۵۲)؛ آیا [نه] من از این کس که خود بیمقدار است و نمیتواند درست بیان کند بهترم؟».
در تلقّی قرآن، کامیابی و سعادت اخروی از آن کسانی است که فروتناند و جویای برتری بر دیگران نیستند:
تِلْکَ الدَّارُ الْآخِرَةُ نَجْعَلُهَا لِلَّذِینَ لَا یُرِیدُونَ عُلُوًّا فِی الْأَرْضِ وَلَا فَسَادًا وَالْعَاقِبَةُ لِلْمُتَّقِینَ(قصص/۸۳)؛ آن سراى آخرت را براى کسانى قرار میدهیم که در زمین خواستار برترى و فساد نیستند و فرجام [خوش] از آن پرهیزگاران است.
آرمن جانم سلام. چشمت از سرمهی معنا روشن. چند روز دیگر راهی سفری هستم. سفر جانم را رقیقتر میکند و احساس غربت را تشدید. سفر مرا به سیاحتی در آفاق بیوطنی میبَرَد. به چشیدن مزههای تازهی غربت. آرمن، وطن کجاست؟ این طنین مرثیهوار از کدام سو میآید که بیوقفه با من میگوید: زندگی حس غریبی است که یک مرغ مهاجر دارد.». حس غریب، مرغ، مرغِ مهاجر، وطنِ گمشده. چرا هر کجا که میروم پُر از هوای تازهی بازنیامدن» است؟
آرمن، وطن آنجاست که چشمان کودکیام آنجاست. وطن آنجاست که تو با آن چهرهی نیمه ابری نیمه آفتابیات میخندی. وطن آنجاست که شیما در حال واچین کردنِ علفهای هرز باغچه است. آنجا که کلمات را توبیخ نمیکنند و دهانت را نمیبویند. آیا در گسترهی پهناور سیارهی ما، نشانی از این وطن گمشده داری؟ آرمن، سرگذشت ما چقدر شبیه یک تبعیدی است. تبعید شده از شهرِ خیالات سبک» و کوچهی سنجاقکها».
نه، انگار باید به وضعیت بیوطنی» خو بگیریم. به قولِ مولانا بیوطنی است قبلهگه، قبله در او یکی مجو». انگار هر کسی که گوشهای از ما به رنگ اوست، گوشهای است از وطن ما. و ما به تعداد تمام کسانی که در ما زیستهاند و در آنها زیستهایم، وطن داریم.
یک روز بلند تابستانی، نان و تخم مرغ برداشتیم تا کنار دریا- دریای خزر- نیمرو کنیم. حامد و سعید هم بودند. سر به سر تو گذاشتیم و گفتیم معلوم نیست وطن آرمن کجاست. قفقاز، ایران یا روستایی در آلبانی. پدرت اهل قفقاز بود، مادرت روستازادهای آلبانیتبار و محل ست فعلیتان ایران. آفتاب، نرمنرم در انتهای دریا فرومیرفت و ناپدید میشد و نگاه تو محو قایقی کوچک بود که به جانب ساحل بازمیگشت. گفتی: همه جا وطن من است و هیچکجا وطن من نیست.
خندیدیم.
درست گفتی آرمن. همه جا وطن ماست، چرا که هر کجا باشیم همچنان در آبوهوای خاطرات ازلی و ابدی خود تنفس میکنیم. و هیچکجا وطن ما نیست، چرا که هیچکجا برای شکنندگی قلبهای ما مساعد نیست.
آرمن، شب است و سرد است و باران است. اما هیچچیز در چشم من دیدنیتر از درختان ایستاده و خاموش زیر سکوت سرد شب و مویههای باران نیست. به باغ میروم و درختها را تماشا میکنم. به چشمم هر یک شمایل انسانی دارند و واجد ادراک. انگار شخصیتی جاافتاده و سردوگرمچشیدهاند. و آنوقت از خودم میپرسم چگونه درختان میتوانند بدون هیچ اعتراض و گلایهای، تمام شب را زیر باران، نگهبانی بدهند. پاسداران حریم کدام حرف تازهاند و در انتظار آمدن چه کسی چنین گوشبهراهند. چنین آرام و رام و همزمان سرکش و جنگجو برپای ایستادهاند و شب و زمستان و باران، حریفشان نمیشود.
درختان، آرمن. این نوازندگان شبگردِ بارانپرست که قد میکشند تا امید تازهای را به گوش آسمان برسانند. درختان، در شبِ سرمازدهی زمستانی، هیبت و احتشامی دارند که قابل گفتن نیست. در اوج عریانی و بیبرگوباری، غروری دارند که احترامبرانگیز است.
آرمن، نمیدانم چه گفتم و اصلاً قرار بود چه بگویم. فقط احساس میکردم که باید با تو حرف میزدم. چه حرفی؟ اهمیتی ندارد. تصور میکنم که روبروی من نشستهای و با لبخند گاهگاهت پاسخم را میدهی. باقی بهانه است.
هوای سرد و کمارتفاع زمستان است. پارک کوچکی است که در آستانهی غروب آفتاب، دلتنگی خود را مرور میکند. پیرمردی روی یکی از صندلیها نشسته است. انگار سوزن زمان از او عبور کرده است و هوای سکوت به آسانی در محل عبور سوزن، رفتوآمد میکند. درختان را انگار غارت کردهاند.
نزدیک میروم و با شرم و تردید کنار او مینشینم. کلوچهای را که دارم تعارف میکنم. لبخند میزند. میگویم اجازه هست سؤالی بپرسم. با تکانِ سر، اجازه میدهد. میپرسم به چه فکر میکنید؟ ارتعاش خفیفی به او دست میدهد. صورتش را به سمت من میگرداند و با صدایی زخمدیده میگوید: به اینکه آیا نام آنچه یک عمر از سر گذراندم، زندگی بود؟
کامو مینویسد: همچنان که مرگ سبب میشود در اهمیت آثار نویسندهای اغراق کنیم، همچنان نیز مرگِ یک شخص باعث میشود در اهمیت جایگاه وی در نزد خودمان راه اغراق بپیماییم. بنابراین، گذشته از مرگ ساخته شده است، و مرگ آن را مملو از توهم میکند.»(یادداشتها، ص ۹۸، ترجمه خشایار دیهیمی، نشر ماهی)
حرف تأملانگیزی است. اما مرا متقاعد نمیکند. از خود میپرسم آیا پرکشیدن شیما سبب شد که گمان کنم او را اینهمه دوست داشتهام؟ آیا رفتن او سبب اغراق من در جایگاه او در قلبم شده است؟ آیا مرگ، مرا غرق در توهم کرده است؟
مطمئن نیستم. با این حال فرض دیگری به ذهنم میرسد. ممکن است توهمی در کار نباشد. به چشم من که مرگ، وهمآفرین نیست. بلکه آنچه را که هست، برق میاندازد و به چشم میآورد. مرگ، فوت میکند. غبارهای عادت را که زندگی بر رابطهها، دوستداشتنها و خاطرهها افشانده بود، فوت میکند و کنار میزند.
مرگ، چهرهی طلایی دوست داشتن را پیداتر میکند. وقتی با نیستی کسی روبرو میشوی، این آگاهی جانکاه و در عینِ حال جلابخش، چشمان تو را شستشو میدهد. دیدهی عیببینات را میبندد تا زیباییها و تجربههای شیرین را فاشتر ببینی. مگر نه اینکه خاصیت عشق، زیبادیدن یا زیباییها را دیدن است؟ مگر نه اینکه عشقورزیدن» به گفتهی حافظ، دیدهی خطاپوش میبخشد و ما را آلودگیِ بددیدن» میرهاند؟ مگر نه اینکه عشق سبب میشود کمال سرّ محبت» را ببینیم و نه نقص گناه» را.
آری، شیما نیز همچون هر انسانی دیگر برکنار از خطا و ضعفهای بشری نبود. رابطهی ما نیز مانند دیگر روابط انسانی مصون از تکدّر و دلآزردگی نبود. با اینهمه، آن اخگرهای مهر و انس، آن شرارههای خاطره و تجربههای مشترک، آن لبخندهای صاف و خندههای بیغش، در متن زندگی حضور داشتند و با مرگ، چهرهی خود را آفتابیتر کردند.
مرگ، وهمپرور نیست، مایهی انفجار است. انفجار نور از متنِ لحظههای روشن فراپشتنهاده. مرگ، به زیباییهای شیما قدرت انفجاری بخشید. مرگ، اعترافی است بر تکبودگی و منحصربهفرد بودن آدمی. مرگ آگاهمان میکند که با نظرداشتِ زوالپذیری انسانها، چشم بر کاستیها ببندیم و بر رموز مهربانی و لبخند، متمرکز شویم. لبخند. لبخند. لبخند. چه کسی قادر است نیروی هستیبخشی را درک کند که در یک لبخند نهفته است؟ چه کسی قادر است در یابد که یک لبخند، وقتی در متن آینهای بیغبار بنشیند، چه اندازه آفتاب است؟
مرگ چیز تازهای نمیآفریند. تولید اوهام نمیکند. فقط آینهات را جلا میدهد تا حضور پرقدرت یک لبخند را دریابی. حضوری چنان قدرتمند که نزدیک است تو را از پای درآورد.
رنجها دو قسماند
دستهای از رنجها جوریاند که میخواهی راهی برای رهایی از آنها پیدا کنی. تصور کردن خودت در آنسوی رنج، رضایتبخش است. انگار میتوانی فردای ممکنی را تصور کنی که از رنج فارغ شدهای.
دستهای دیگر اما، گرچه رنجاند، گرچه جانکاهند، گرچه دلت را هزار پاره میکنند، اما تصور زندگی فارغ از آنها خرسندت نمیکند.
انگار هویت تو و وفاداری به گذشتهات حضورشان را ایجاب میکنند.
و آدمها برای حفظ هویتشان حاضرند رنج بکشند.
امان از دست رنجهایی که با هویت ما گره خوردهاند.
رنجهایی که در برابر رهایی از آنها مقاومت میکنی، مبادا خودت را گم کنی
رنجهایی که گر چه تو را تا مرز فروپاشی میرانند، اما حضورشان نشانهی اعتراض توست. نشانهی سر به راه نبودن تو.
نمیخواهی رنج ببری
اما همزمان
نمیخواهی خودت را از دست بدهی.
اما رنج، به مرور تو را میفرساید.
رنجهای قسم اول، قرین امیدند. قرین اتفاقی که میتوانی چشم به راهش بمانی.
رنجهای قسم دوم، کیفیتی دارند که انگار هیچ اتفاق ممکنی چارهسازشان نیست.
رنجهایی که این ابیات قیصر امینپور وصف الحالشان است:
بیچارهی دچار تو را چاره جز تو چیست
چون مرگ، ناگزیری و تدبیر تو محال
ای عشق، ای سرشت من ای سرنوشت من
تقدیر من غم تو و تغییر تو محال
برای مولانا راه خدا، رنگ شادی داشت. در تلقّی او غم را نیز میتوان از صافی عشق یار عبور داد و تبدیل به شادی کرد. عشق، در نگاه مولانا اکسیری بود که مسِ غم را به طلای شادی بدل میکند.
شادی شود آن غم که خوریمش چو شکر خوش
ای غم بر ما آی که اکسیر غمانیم
(غزلیات شمس)
غم چو بینی در کنارش کش به عشق
از سر رَبوه نظر کن در دمشق
(مثنوی، دفتر سوم)
میگفت که در جان او عروسی برپاست و از اثر این عروسی درونی، جهان را تر و تازه میدید:
چه عروسی است در جان که جهان ز عکس رویش
چو دو دست نوعروسان تر و پر نگار بادا
(غزلیات)
میگفت من شادیزادهام، نسب به شادی میبَرم و مقیم خوشآباد»ام:
مادرم بخت بُده است و پدرم جود و کرم
فرح ابن الفرح ابن الفرح ابن الفرحم
-
لیک ما را چو بجویی سوی شادیها بجو
که مقیمان خوشآباد جهانِ شادیم
(غزلیات)
میگفت از آسمان اگر زهر ببارد، من همچنان شکرجان و شیرینروانم:
بر همگان گر ز فلک زهر ببارد همه شب
من شکر اندر شکر اندر شکر اندر شکرم
(غزلیات)
در نگاه مولانا آنچه زندگی را برای ما تلخ کرده، اسارت در هوی و شهوات است و اگر از این تنگنا رهایی بیابیم به عالَم شادی میرسیم:
آفت این در هوا و شهوت است
ورنه اینجا شربت اندر شربت است
(مثنوی، دفتر دوم)
مولانا چند چیز را اسباب غمناکی میدانست:
۱) هوشیاری و محاسبهگریهای عقل. مردم چون در بند چند و چون و حساب و کتابهای عاقلانهاند چنین خسته، زخمزدیده و غمگینند:
جمله خلقان سُخرهی اندیشهاند
زان سبب خسته دل وغم پیشهاند
(مثنوی، دفتر دوم)
۲) خودپرستی و در بند خویش بودن. این هستی»ِ فروبسته و پُرنخوت ما که همه چیز را بر مبنای خویش میسنجد و میجوید اسباب غمناکی است. با بالهای عشق میتوانیم از زندانِ خود که در حقیقت غمخانه است رها شویم:
این همه غمها که اندر سینههاست
از بخار و گرد باد و بود ماست
(مثنوی، دفتر اول)
گر صید خدا شوی، ز غم رسته شوی
گر در صفت خویش روی، بسته شوی
-
آن نفسی که باخودی بستهی ابر غصهای
وان نفسی که بیخودی مه به کنار آیدت
(غزلیات)
۳. سبب دیگر غمناکی ما خواستن» است. نفسِ خواهنده و طامع ماست که مایهی اندوه میشود:
همهی رنجها از آن میخیزد که چیزی خواهی و آن میسر نشود [و] چون نخواهی رنج نماند»(فیه ما فیه)
4. خطاهای اخلاقی و گستاخیها سبب دیگر غمناکی ما هستند. چرا که در نظر مولانا خطا و گناه فضای سینه را غبارآلود و تیره میکند:
هرچه بر تو آید از ظلمات و غم
آن ز بی باکی و گستاخی است هم
(مثنوی، دفتراول)
پس تو را هر غم که پیش آید ز درد
بر کسی تهمت منِه، بر خویش گرد
(مثنوی، دفتر چهارم)
تا بدانی که این قبضها و تیرگیها و ناخوشیها که بر تو میآید، از تأثیر آزاری و معصیتی است که کردهای. قطعاً قبض، جزای معصیت است و بسط، جزای طاعت است»(فیه ما فیه)
۵. دلبستگی به جلوههای ناپایدار جهان از اسباب دیگر غمناکی است:
چون نتیجهی هجر همراهان غم است
کی فراق روی شاهان ز آن کم است؟
(مثنوی، دفتر دوم)
۶. دشمنی و کینورزی سبب دیگر اندوه است:
همه را دوست دار تا همیشه در گل و گلستان باشی. و چون همه را دشمن داری، خیال دشمنان در نظر میآید. چنان است که شب و روز در خارستان و مارستان میگردی.»(فیه ما فیه)
در باور مولانا از نشانههای مهم عشق، شادمانی است و هر که شادمان نیست، از ولایت عشق دور است:
هر که را پر غم و ترش دیدی
نیست عاشق و زان ولایت نیست
-
اگر تو عاشقی غم را رها کن
عروسی بین و ماتم را رها کن
-
در خانهی غم بودن از همت دون باشد
و اندر دل دونهمت اسرار تو چون باشد؟
(غزلیات)
مولانا شادی را نشانی عاشقان میدانست، اگرچه خود در مواضع بسیاری از احوال غمناک خود نیز با ما حرف زده است. از اندوه فراق و قبضهای دل نالیده است. با اینهمه، مولانا میکوشید از موقعیت غم عبور کند و از آن اقامتگاه نسازد. تلاش او رَستن از اندوه به وسیلهی عشق است. عشق برای او حُکم کیمیا را دارد. از غم شادی میسازد.
اما نباید دچار این تصور خطا شد که همهی عارفان با مولانا همنظرند. نباید راهِ شادی را یگانه راه تعالی روح و اسباب تقرّب دانست. در باور برخی از عارفان بزرگ، هر چه غمبارتر باشی، نظر یار را شایستهتری. میگفتند شادی از همه کس برمیآید، اما اندوه است که تنها خاصان حق، تاب آن را دارند:
ابوالحسن خرقانی میگفت:
إلهی عجب است که این اندوه بوالحسن را نه بگذارد، گفت: بندهی من ! خود اندوه است که ترا به پای میدارد.»(نوشته بر دریا، از میراث عرفانی ابوالحسن خرقانی، تصحیح و تعلیقات محمد رضا شفیعی کدکنی)
اندوه طلب کن تا آب چشمت پدید آید که حق گریندگان را دوست دارد.»(منبع پیشین)
سه اندوه باید که مرد را بود: یکی اندوهِ حسرتِ گذشته، دیگر جهدِ ایستادن امروز، سوم عاقبتِ فردا.»(منبع پیشین)
فضیل عیاض گفته است:
هر چیزی را زکاتی است؛ و زکات عقل، اندوه طویل است. واز این است که کان رسول الله - صلی الله علیه و سلّم- متواصل الاحزان»(تذکرةالاولیا، عطار نیشابوری)
بایزید بسطامی گفته است:
به همهی زبانها بار خواستم، تا به زبان اندوه بار نخواستم، بار ندادند.»(منبع پیشین)
از ابوالحسن خرقانی نقل است که:
به هر راهی که رفتم، قومی دیدم. گفتم: خداوندا! مرا به راهی بیرون بر که من و تو باشیم، و خلق را در آن راه نباشد.» راه اندوه پیش من نهاد، گفت: اندوه باری گران است، خلق نتواند کشید.»(منبع پیشین)
به نظر میرسد راه تعالی برای همه کس از یک جنس و تبار نیست. آنچه اصالت دارد نه شادی است و نه غم. بلکه خلوص جان و صفای باطن است و بالاروی از نردبان غم و شادی به جانب آفاق روشن.
همیشه دوست داشتهام که انسانها تعلق دینی داشته باشند. خوش دارم که آدمها در هر دینی که هستند، اهل نیایش و دعا و انجام مناسک و آیینهای مذهبی خویش باشند. به این خاطر که گمان میکنم انسانها خیلی بینوا و آسیبپذیرند و اهتمام به آیینهای عبادی، اسباب صیانت بیشتر عاطفی و نیز تسلّیبخشی است. در گیرودار پُرشتاب و مغشوش زندگی، آیینهای عبادی میتوانند مایههایی از حضور قلب، سُکنای دل و سبکباری را به ما عطا کنند و لنگرگاهی باشند برای کشتی وجود ما که گرفتار تلاطمها و امواج طوفانخیز است. هنوز تصور میکنم بدیل مناسبی برای دعا و نیایش پیدا نشده است. تصور میکنم ممارستها و ابداعات هنری هم نمیتوانند همهی کارکردهای مثبت آیینهای نیایشی را تحقق بخشند. شاید از همینرو بود که حافظ شیرازی به رغمِ همهی رندیها، تابوشکنیها و قلندریها و بهرغم آن طبع درخشان هنری، همچنان به آستان دعاها و آههای شبانه و اوراد و اشکهای سحر، ارادت میورزید:
حافظا در کنج فقر و خلوت شبهای تار / تا بوَد وِردت دعا و درس قرآن غم مخور
می صبوح و شکرخواب صبحدم تا چند / به عذر نیمشبی کوش و گریه سحری
هر گنج سعادت که خدا داد به حافظ / از یُمن دعای شب و ورد سحری بود
به هیچ ورد دگر نیست حاجت ای حافظ / دعای نیم شب و درس صبحگاهت بس
ما شبی دست برآریم و دعایی بکنیم / غم هجران تو را چاره ز جایی بکنیم
دعای صبح و آه شب کلید گنج مقصود است / بدین راه و روش میرو که با دلدار پیوندی
بلبلی زار زار مینالید
بر فراق بهار وقت خزان
گفتم اندُه مبر که بازآید
روز نوروز و لاله و ریحان
گفت ترسم بقا وفا نکند
ورنه هر سال گل دمد بستان»
(مواعظ سعدی)
این گفتگوی شاعرانه با بلبلِ هجراندیده و دردمند، یکی از درخشانترین فرازهای ادب پارسی است.
این بهار نیست که از برابر ما میگذرد، این ماییم که در گذر ابرآسای زندگی، از کنار بهار میگذریم و هیچ معلوم نیست چند بهار دیگر را در این گذرگاه پرحادثه شاهد خواهیم بود.
بلبلی که در هجران بهار ناله سر میدهد را نمیتوان به وعدهی سررسیدن بهار، تسلی داد. او نگران کوتاهی عُمر خویش است. میداند که روز نوروز و لاله و ریحان فراخواهد رسید، اما نمیداند که در آن روزگار فرخنده، چشمی برای تماشا خواهد داشت یا نه. به قولِ قیصر امینپور:
ای روز آفتابی
ای مثل چشمهای خدا آبی
ای روزِ آمدن
ای مثل روز، آمدنت روشن
این روزها که میگذرد هر روز
در انتظار آمدنت هستم
اما با من بگو
که آیا من نیز
در روزگار آمدنت هستم؟»
خدای کریم
یکی از عاشقان خوب تو با ما گفته است: با کریمان کارها دشوار نیست». دلمان به کَرَم تو گرم است. به بارش ابرِ خطاپوش تو که قادر است تیرگیها و کاستیهای ما را بشوید و از میان ببَرَد. آنچه در نخستین آیات قرآن خود را به آن وصف کردهای کرم است: اقْرَأْ وَرَبُّکَ الْأَکْرَمُ. تو بزرگوارترینی و بزرگواری آمرزش بیحساب و عطای فراگیر است. به بزرگواری تو که بیش از هر چیز در خطابخشی و جرمپوشی نمود یافته، پشتگرمیم. در عین حال که مراقبیم نگریستن به کریمیِ تو ما را فریفته نسازد و از عمل باز ندارد. بیدارباش تو را به یاد میآوریم که با ما گفتهای: یَا أَیُّهَا الْإِنْسَانُ مَا غَرَّکَ بِرَبِّکَ الْکَرِیمِ
خدای کریم
بهار آمده و سال، نو شده است. دلهای ما اما خسته و خزاندیده است. بهار، رمزی از حضور توست. در دل های مجروح ما جوانه بزن و در ما سبز شو. در ما گُل کُن و شکوفه بزن. در ما قد بکش و سایه بگستران. چه فایده که خاک و باغ از نَفَس بهاران حیاتی تازه یابند و ما همچنان در بندِ زندگیهای پریشان خود باشیم. بهار، بوسههای زندگیبخش توست که بر پیشانی دل مینشیند. ما را ببوس. همچنانکه شاخههای جوان درختان را میبوسی. در ما بدَم، همچنانکه در هوای اینروزها دمیدهای. دلتنگی، درد مهیبی است، دلتنگیهایمان را بنواز.
خدای کریم
نامُرادیها و جفاکاریها ما را به پرتگاه نفرت و خشونت کشاندهاند. مزاج روزگار گاهی چنان تباه میشود که یکپارچه آتش خشم میشویم و یکدیگر را به ناروا میآزاریم. به ما وسعت نگاه و انشراح دل و فراخی جان عطا کن تا با مروّت و مدارا رفتار کنیم، از کلماتمان پرستاری کنیم تا کمتر گزنده باشند و دلمان را دریابیم تا از ملایمت و انعطاف بیشتری برخوردار گردد.
خدای کریم
از دریای فیض و نور خویش، بادی برانگیز که رخوت و خوابزدگی ما را چاره کند و به چشمهای ما بیداری ببخشد. گاهی چنان در دام روزمرگی و اندوه معاش غوطهوریم که از یاد میبریم چشمهایمان را شستشو دهیم و دلهایمان را هر بار تازه کنیم. در قحطسالیهای دمشقی، یاریمان کن تا حرمت عشق را پاس داریم و مهربانی را از یاد نبریم.
خدای کریم
گشایشی بر ما ارزانی کن تا از باورهای جزمی و خودخواهانهی خود دست برداریم و پیامهای قُدسی تو را در جهت منافع فردی و گروهی خویش معنا نکنیم. عنایتی بر ما روانه دار تا پیامهای تو را چنان فهم کرده و زندگی کنیم که درون ما را از معنا و دیگردوستی بیاکند و به وصل و خویشاوندی نوع بشر راهبر باشد. قلب ما را به جانب همهی آفریدگان بگشا و از تنگنای خودپرستی برهان.
خدای کریم
همای اوج سعادت»، نظر لطفباری است که تو بر ما میکنی و آبادانی جان، از تابش مهربان توست. همین که احساس کنیم در ما مینگری و روی برنمیگیری، آراسته میشویم. نگاهت را میخواهیم تا آراسته شویم.
خدای کریم
ما را ببخش که صداها و نشانههای تو را در گسترهی طبیعت و در قلبهای آدمیان نشنیدیم. ما را ببخش که علائم راهگشای تو را نادیده گرفتیم. ما را ببخش که سبکسرانه و بیاعتنا از کنار کلامهای مقدس گذشتیم. ما را ببخش که انسانهای آسیبدیده و محروم را نادیده گرفتیم. ما را ببخش که سنگدلانه به قضاوت نشستیم. ما را ببخش که بزرگترین سرمایهی زندگی خود را که روحمان است آلودیم. ببخش و یاریمان کن دریچههای جانمان را به جانب هر چیز پاک و روشن بگشاییم و در وقت جان دادن، دستهایمان در دست تو باشد.
خدای کریم
کبوتر ایمان، در حال گریختن از بام زندگی ماست. رنجها و آلامی که در جهان میبینیم و معنایی برای آن نمییابیم، سبب مهم گریختن اوست. روزنی بگشا تا در رنجهای جانفرسایی که میبَریم معنایی پیدا کنیم و در دل تاریک و تارترین شبها، بشارت نوری را شاهد باشیم. انگار در غیاب این کبوتر، زندگی ما چیزی کم دارد. آتشی در میان رنجها و تلخکامیهای ما برافروز تا همچنان راهی به سوی ایمان پیدا کنیم. کبوترانه بر بام عمر ما بنشین.
کوتاه کنم:
عشق درآمد از درم، دست نهاد بر سرم
دید مرا که بیتوام گفت مرا که وای تو!
برخی از غمها مثل جارو عمل میکنند. میآیند و همهی غمهای ریز و درشت دیگر را از حیاط دلت میروبند. به قولِ مولانا لطفی است که میکُند غمت با دل من». واقعاً لطف است. برخی غمها مایهی بیاعتباری غمهای دیگرند. غمسوزند. باید قدردان و حقشناس غمی بود که ما را از خارخار هزار غم نازل، میرهاند. اقبال لاهوری میگفت:
غم دو قِسم است ای برادر گوش کن
شعلهی ما را چراغ هوش کن
یک غم است آن غم که آدم را خورد
آن غم دیگر که هر غم را خورد
آن غم دیگر که ما را همدم است
جان ما از صحبت او بیغم است
باید سپاسگزار کسانی باشیم که به ما موهبتی از این دست ارزانی میکنند:
از تو سپاسگزارم ژیسلن، با از دست دادن تو همه چیز را از دست دادهام و برای این حرمان از تو سپاسگزارم.»(فراتر از بودن، کریستین بوبن، ترجمه مهوش قویمی و سمیرا صادقیان)
برخی میروند و با رفتنشان قالیِ خاکگرفتهی ما را چوب میزنند. البته که قالی چوب میخورد و درد میکشد، اما پراندن غمهای خاکآلود، لطف کمی نیست.
درد میکشیم و در عینحال قدردانیم.
درخت گلابی خُردسال من که چند ماهی است در باغ کاشتهام، ظاهراً هیچ طرفی از بهار نبسته است. اثری از سبزی و شکوفه در ظاهرش پیدا نیست. هیچ لباس تازهای در استقبال از سال نو، بر تن ندارد. دو شاخه بیشتر ندارد که هنوز چشم به هیچ برگی نگشودهاند. مثل نوزادی است آرمیده در خواب، که با چشمهای بسته شیر میخورد. انگار نه انگار که بهار آمده و سبزهها قد کشیدهاند. انگار نه انگار که زمستان چمدانهایش را بسته و بهار تازهنَفَس از راه میرسد.
اما حدس میزنم ریشههای تازه و جوانش سر و سِرّی با بهار دارند. حدس میزنم زیر لبی و خاموش، دلمشغول ترنم کوچکی است. ترنّم کوچکی که میل خودنمایی ندارد. سرگرم خودش است. خودش و ترانهی پنهانش.
نمیدانم این نهالِ نوپا زمستان را به امید کدام بهار، طاقت آورده است؟ در کدام بهار از نهانخانهی جانش، برگ سبزی متولد خواهد شد و چرا امسال راز خود را با بهار در میان نگذاشته است. بهار، همهی اهالی باغ را به حرف آورده و اسرارشان را فاش کرده است، اما هنوز نتوانسته است سکوت سرسنگین این درخت کوچک را بشکند.
کاش گوشی میداشتم که قادر بود سخنهای نهانی این درخت کمسن و سال را بشنود یا دلی میداشتم که میتوانست سکوت سربلندش را معنا کند.
درخت گلابی کوچک من، پنجرههایش را بسته، با خودش خلوت کرده و بهارِ امسال قادر نیست سر به سرش بگذارد. آیا روزی از خلوتگاه خود پنجرهای خواهد گشود و به بهاران، سلام خواهد کرد؟
نمی دانم.
چرا ننویسم زیباست زندگی
وقتی دو کرکس را در عشقبازیشان دیدهام.
چرا ننویسم زیبا نیست زندگی
وقتی تفنگ شکارچی به صورتشان خیره بود.»(شمس لنگرودی)
تعجب میکنم از کسانی که تمام هستی را شربت اندر شربت و شکر اندر شکر میبینند. کسانی که دیده بر تلخکامیهای انسان میبندند و جهان در نظرشان چون بهشت است.(این جهان چون جنتاستم در نظر)
به گمان من زندگی آمیزهای از زیبایی و زشتی است. زیبایی با احساس شیرینی و لذت توأم است. کدام انسان شریفی از تماشای درندهخویی احساس شیرین و پُرلذتی تجربه میکند؟ وقتی گردن نازنین آهویی از نفسافتاده را در کام شیری گرسنه میبینید، منظرهی زیبایی را تجربه میکنید؟ منظرهی جانسپردن مادری در برابر دیدگان بیگناه یک کودک، منظرهای زیبا و بهشتآیین است؟ پیداست که نه. به گمان من این تلقی که جهان سراسر زیباست، گزافهای بیشتر نیست. بله، میتوان به همین جهانِ درهم، رضایت داد و به حد بالایی از سازگاری رسید. اما در افق دید انسانی، منظرهی نازیبا، نازیبا است، حتی اگر خود را سازگار کرده باشی. شاید گفته شود از دید محدود انسانی تو نازیباست، همافق با خدا که شوی سراسر زیبایی است. بله، اما در اگر نتوان نشست.»
با این حال، نادیدهگرفتنِ زیباییهای زندگی هم خردمندانه نیست. در اوج ماتم و اندوه هم که باشی، نباید زیباییهای ذوقانگیز زندگی را انکار کنی. شکوفهی بادام، در هر حال، حتی وقتی در اردوگاه آشویتس گرفتار باشی، زیباست و میتواند اندکی هم که شده، دلت را شیرین کند.
بیایید بپذیریم که جهان ملغمه یا آش درهم جوشی است از زشتی و زیبایی. سهراب میگفت: یک نفر دیشب مُرد، و هنوز نان گندم خوب است». عطر نان گندم، حتی بعد از مشاهدهی مرگ یک انسان، همچنان خوب است.
بعد از پذیرش این حقیقت که زندگی در عین حال که زیباست، زشتی کم ندارد یا در عین حال که زشت است عاری از زیبایی نیست، نوبت به نکتهی دیگری میرسد:
اگر عاشق باشی، چشمهایت عمدتاً بر زیباییهای جهان تمرکز میکنند. عشق، نگاه تو را به جوانب زیباتر وجود، هدایت میکند. زیباییها را بیشتر فراچشم تو میآورد. سراغ ابعادی از وجود و زندگی میروی که با درون تو همرنگترند. به تعبیر حافظ، عشقورزی تو را از بددیدن نجات میدهد.(منم که دیده نیالودهام به بد دیدن)
اگر هجراندیده و فقدانچشیده باشی، مستعدتری که به جوانب تیره و تار وجود چشم بدوزی. برای نادیدهگرفتنِ زیباییها، آمادهتری. و مثل حافظ خواهی گفت: جهان پیر است و بیبنیاد، از این فرهادکُش فریاد»
پیشنهاد من این نگاه فریدون مشیری است:
با همین دیدگان اشکآلود
از همین روزن گشوده به دود
به پرستو به گل به سبزه درود»
یعنی میشود با همین دیدگان اشکآلود به پرستو به گل به سبزه، سلام کنیم؟ چرا نشود.
به گمانم زیباییها را از پشت پردههای اشک و اندوه هم میتوان دید.
برای چشمهای اشکبار هم، امکان تجربهی زیبایی فراهم است. یکی منظره را از پشت شیشهی دمگرفته و باراننشسته میبیند و یکی از پشت شیشهی برّاق.
تجربهی زیبایی از پشت پنجرهی اشک و رنج، رنگ دیگری دارد، اما، دیدن به از ندید گرفتن. خاصه در بهار.
اگر تمام احکام فقهی و اخلاقی مندرج در متون دینی را نسخناپذیر، فراتاریخی و ابدی بدانیم با یک مشکل جدی روبرو میشویم و آن مخدوش شدت عدالتِ خداوند است. از یکسو قائلیم که خداوند وجودی است عادل و خیرخواه که به ظلم و ناراستی رضا نمیدهد، و از یکسو قائل به اعتبار ابدی احکامی میشویم که درک امروزین ما آنها را ناعادلانه و غیراخلاقی قلمداد میکند. با این معضل چه باید کرد؟
شاید گفته شود احکامی که آن را مغایر با درکتان از عدالت و اخلاق تلقّی میکنید نزد خدا عادلانه و اخلاقی است و تصوّر شما خطاآلود و محدود است. اما آنگاه پرسش دیگری گریبانمان را خواهد گرفت: اگر خدا عادل و خیرخواه است، اما نه آنگونه که درک امروزین ما از عدالت و اخلاق اقتضا میکند، پس اساساً چرا او را متصف به عدالت» و خیرخواهی» میکنید؟ چرا به عدالت امر میکند؟ به کدام عدالت امر میکند؟ به عدالتی که او میداند اما ما درکی از آن نداریم؟
اگر عدالت و اخلاقی که ما میفهمیم متفاوت از عدالت و اخلاقی است که منظور خداست، چه فایده دارد تأکید بر اینکه خدا عادل است و ستم نمیکند؟ اگر منظور از ظلم» آن چیزی نیست که ما میفهمیم، اساساً کاربرد آن بیمعنا و بیاقتضا نمیشود؟
به نظر میرسد اگر نواندیشان دینی قایل به تاریخمند بودن احکام شریعت(غیر از مناسک) هستند به حفظ اعتبارِ عدالت و خیرخواهی خدا توجه دارند. آندسته از احکام دینی که با درک امروزین ما از عدالت و اخلاق، ناسازگارند، اعتبار ابدی و فراتاریخی ندارند، چرا که با عدالت» و خیرخواهی» خدا مغایرت دارند. اگر میخواهیم همچنان باور به خدای عادل و اخلاقی داشته باشیم، ناگزیریم احکام متضمن نابرابری را که در متون دینی مندرجاند، منسوخ تلقی کنیم. مگر اینکه اصرار کنیم خدا عادل و اخلاقی است، اما نه به آن معنایی که انسانها میفهمند. آنوقت یک پرسش اساسی پیشروی ماست: اگر منظور از عدالت و خیرخواهی خداوند، چیزی نیست که برای ما قابل فهم باشد، پس ذکر آن چه فایده و نتیجهای دارد؟
به نظر میرسد کسانی که احکام متضمن نابرابری یا مغایر با درک امروزین ما از حق و عدالت را منسوخ میدانند، به خدای عادل و نیکخواه وفادارترند، تصویر پذیرفتنیتری از خدا و دین ارائه میکنند و مجموعاً حضور دین در جامعهی جدید را تقویت میکنند.
از جمله عوامل متعددی که به رنگباختن تعلق دینی میانجامد آن تلقّی به ظاهر وفادار به متون دینی است که با پافشاری بر احکام مغایر با درک اخلاقی ما، تصویری غیرعادلانه از خدا ارائه میکند.
خدایی را به انسانها معرفی کنیم که بتوانند دوست بدارند. خدایی که خود را به عدالت و اخلاق مقید کرده است.
روانشناسها چنان راحت، تجویز میکنند: گذشته را کنار بگذارید! یا به گذشته فکر نکنید! که گاهی با خود میاندیشم: شاید آنها در دنیای ما و با این عواطف انسانی زندگی نکردهاند! گذشته شامل لحظاتیست که ما آنها را دقیقه به دقیقه زندگی کردهایم، آنقدر که ناخودآگاه به حافظهمان چسبیدهاند و به شکل عضو ثابتی از زندگی در آمدهاند که بدون آن حافظه لنگ میزند! مثل این است که از شما بخواهند معدهتان را درآورید و بیآن زندگی کنید! نمیشود! چون حیاتتان بدان وابسته است.»(کتاب بیهوده، کریستین بوبن، ترجمه پیروز سیار)
اگر در زندگیام اتفاق نمیافتادی، اگر ندیده بودمت، اگر میتوانستم تو را فراموش کنم، شاید حال خوشتری داشتم. اما چه میشود که آدم نمیخواهد دل به فراموشی بسپارد، نمیخواهد گذشتهاش را نادیده بگیرد و حاضر است برای این بیداری تاوان سختی بدهد؟ پاسخش این است: به احترام زندگی.
کیست که حاضر باشد دچار فراموشی شود تا از زندگی لذت بیشتر ببرد؟ آزمایش فکری که توسط رابرت نوزیک طراحی شده به خوبی نشان میدهد که آنچه زندگی را خواستنی میکند خوش بودن به هر قیمتی نیست. شادکامی، هدف غایی و رضایتآور نیست، وگر نه انتخاب میکردیم که خودمان را در اختیار ماشین تجربه»ای قرار دهیم که ما را در یک زندگی مجازیِ منقطع از واقعیت، لبالب از شادکامی کند.
آموزهی زیستن در لحظهی حال» اگر به معنای گسستن خودخواسته از زندگی واقعی باشد، بههیچ وجه مطلوب ما نیست. درک من از آبتنی کردن در حوضچهی اکنون» این است که خودمان را در پیوند با زندگی قرار دهیم و وجودِ حاضرِ غایب» نداشته باشیم. بتوانیم از تنیدن در افکار پریشان رها شده و با تپش زندگی هماهنگ شویم. گذشته، بخشی تمام شده از هستی ما نیست. گذشته حضور قاطعی در امروز ما دارد. گذشته بخشی از من» است و ما نمیخواهیم به سودای شادکامی، بخشهایی از منِ اصیل خود را نفی کنیم. میتوان در لحظهی حالی که لبالب از هواهای گذشته است شناور شد. در اکنونِ بارور شده از خاطرات.
زندگی آسودهتر، خواستنی است اما نه به قیمت اینکه دیگر زندگی تو نباشد. اریش فرید»، شاعر آلمانیزبان میگوید:
زندگی
شاید
آسانتر میبود
اگر هرگز
ندیده بودمت
اندوهمان کمتر میبود
هر بار
که ناگزیریم از هم جدا شویم
ترسمان کمتر میبود
از جدایی بعدها
و بعدترها
و نیز وقتی نیستی
این همه
در اشتیاق توانسوزت نمیسوختم
که میخواهد به هر قیمتی
ناممکن را ممکن سازد
آن هم فوری
در اولین فرصت
و آن گاه که تحقق نیافت
سرخورده میشود و
به نفس نفس میافتد
زندگی
چه بسا
آسانتر میبود
اگر تو را
ندیده بودم
فقط اینکه در آن صورت
دیگر زندگی من نبود»
پرکشیدن تو باعث تعلیق» من شده است. دو روز پیش، یعنی بیست و چهارم اسفندماه، سالروزِ نخستین دیدار ما بود. نخستین دیدارمان در سیزده سال پیش. هنوز چشمهای آنروزت را به یاد دارم که بوی بادهای اسفند میداد. بوی جوانههای تر و گلدانهای تازه. وقتی به سیزده سال زندگی سپریشده نگاه میکنم باورم به واقعیت را از دست میدهم. منظورم از تعلیق، چنین چیزی است. انگار تو را در خواب دیده باشم و تمام این سیزده سال، خواب کوتاهی بیشتر نبوده است. انگار در خواب با تو آشنا شدم، در خواب با تو زیستم و همین که بیدار شدم رفته بودی. قادر به درک واقعیت نیستم، از اینرو ترجیح میدهم تصور کنم همه چیز در خواب اتفاق افتاده است.
هنوز در خوابهایم که احتمالاً راوی ناخودآگاه منند میبینم که بازگشتهای. به خانه بازگشتهای و بازگشت تو از دنیای رفتگان، متحیرم میکند. در خواب با خودم کلنجار میروم که چگونه این اتفاق را برای دیگران باورپذیر کنم. چگونه کسی که زندگی را ترک گفته، دوباره به میان ما بازگشته است.
دیروز خواهرت با تبسم به مزار تو آمدند. دخترت میپرسد خاله میشود خاک را بکَنیم؟ کنجکاوی کودکانهاش را درک میکنم. میرود و چند گل آلالهی زرد پیدا میکند و روی مزار تو میگذارد. هدیهی کودکانهای است برای تو. تنها چیزی که از دستش برمیآید. میپرسد: مامان خبر دارد که ما سرِ مزارش آمدهایم؟ میخواهد بداند که گلهای زیبای زردرنگ را دیدهای؟ هدیهی معصومانهاش را دریافت کردهای؟
احساس میکنم در هستیِ لرزانِ هر شاخهی گل، زمزمهی شعری جاری است:
وه که هرگه که سبزه در بستان
بدمیدی چه خوش شدی دل من
بگذر ای دوست تا به وقت بهار
سبزه بینی دمیده از گِل من»
[مادر عزیزم، یار و همسر عزیزم، خواهر عزیزم
بهدنبال زندگی و سرنوشت و سرانجام خود میروم. همه شما برای من عزیز و مهربان بودید و چقدر به من محبت کردهاید اما من نتوانستم، نتوانستهام، جبران کنم. اکنون که پاک و شریف میمیرم، دلم خندان است که برای شما پسر، دوست و شوهر، و برادر نجیبی بودم. همین کافیست.
دوستانم زندگی ما را ادامه میدهند و رنگین میسازند.
همه را دوست دارم زیرا زندگی پاک و نجیبانه و شرافتمندانه را میپرستیدهام.
زن عزیزم یادت باشد که عمو تیغتیغیِ» تو، راه را تا به آخر طی کرد.
خواهرم درسش را در دانشکده ادامه بدهد. مادرم بههمان صفای نیرودهندهی خود مشوِّق او خواهد بود.
کسانیکه از من طلب دارند ولی نتوانستم قرضشان را بدهم و دینم را ادا کنم، مرا ببخشند.
پوری جان دلم میخواهد بفکر دلدرد خود باشی و اقدامی کنی که از این درد کمتر رنج ببری زیرا همیشه مرا ناراحت میکرد و رنج میداد. زندگی را دوستتر بدار و آنرا پاک و خوب ادامه بده.
یقین داشته باش انسان نیروی همه معنویتها را در خود احساس میکند.
تمام شعرهای خوب و حساسی که خواندهام و بارها خواندهایم در دلِ مانندِ غنچهام نغمه میزند و میتراود.
چقدر خوب بود شعرهایی را که بهمن جان میبخشید یکبار دیگر هم با زبان خودم میخواندم اما اکنون شعر زندگی را میخوانم که سرودش به همهی ما لذت واقعی میبخشد.
همه خانوادهمان را دوست میدارم و از هر کسی بهمن مهر و لطف داشتهاست چقدر تشکر دارم.
خواهرم با هر که میخواهی باش و با خود باش.
بهترین شرط سلامت نفس و عزت زندگی بخود احترام گذاشتن است.
در این لحظات تمام عواطف حقشناسیام نسبت به مادرم و تو و پوری جانم در دل و ذهنم متجلی است و با یاد شما و همه خوبان، زندگی را بهصورت دیگر ادامه میدهم.
بوسههای بیشمار برای همه یاران زندگیام.
مرتضی کیوان
سه و نیم بعد از نیمه شب
دوشنبه ۲۶ مهرماه ۱۳۳۳]
اگر از من بپرسند قهرمان زندگی تو کیست، پاسخم مرتضی کیوان است. چراییاش را خوب نمیدانم. اما هر بار وصیتنامهی او را که دقایقی قبل از اعدام نوشته میخوانم به انتخابم مطمئنتر میشوم. تودهای بود. مبارز بود. و من نه شناخت روشن و عالمانهای از جریانهای چپ دارم و نه علاقهای به شیوهی کارشان.
تصور میکنم هر وقت که آدم با صفای دل این وصیتنامه را میخواند چیزی در دلش موج برمیدارد. در این وصیتنامه حرفی از شهادت، خدا، انقلاب، انتقام، مظلومیت، دادخواهی و حرفهایی از این دست نیست. نوعی آرامش توأم با خرسندی است که به نفرت آلوده نیست. از لابهلای این کلمات زمزمهی پاکی را میشنویم که توانسته در برابر سرنوشتی که دقایقی بعد به آن روبرو میشود خود را نبازد و برکنار از همهی ناپاکیهای شبآلود اطراف، به فانوس روشن خود وفادار بماند. از زندگی بگوید. از دوستی. از یک قلب خوب. انگار کلماتش قاصد بوسههایی است که نمیتواند به سر و روی مادر و خواهر و همسر و یارانش بنشاند. نمیتواند برای آخرین بار عزیزانش را در آغوش بگیرد. چیزی در اختیار ندارد جز کلمات. و قلبی که خوشتر از آبهای روان است.
ارغوان
این چه رازی است که هر بار بهار
با عزای دل ما میآید؟
که زمین هر سال از خون پرستوها رنگین است
وین چنین بر جگر سوختگان
داغ بر داغ میافزاید؟»
(هوشنگ ابتهاج)
رازی ندارد. جهانِ پیر رعنا را مروت در جبلّت نیست.». از این دقیقتر؟ به گفتهی حافظ اصلاً سرشت و سیرت جهان، مبتنی بر مروّت نیست. مروّت و مردمی از موجودات اخلاقی انتظار میرود وگر نه همه میدانیم وقتی در برابر شیر گرسنهای قرار میگیریم هر چه ترانه و غزل بخوانیم، باز شیر لامروّت ما را خواهد درید. هر چه با باران مغازله کنی و در ستایش مادرِمان خاک بگویی، باز گاهی بیاعتنا به ما میلرزد، خانه بر سرمان خراب میکند و ما را در کام میکشد. همین آفتابِ نورافشان هم گاه چنان بیرحمانه میتابد که کشتزاران را تباه میکند و زندگیها را ویران. میبینی؟ آفتاب و باران و دریا و رودخانه، در ذهنیتِ شیرین شاعران، دوستانه رفتار میکنند، اما واقعیت تجربهشده و زیستهی ما میگوید که آنچه زیباست، به وقت خویش بیرحم هم است. البته تعبیر بیرحمی را مسامحتاً به کار میبَرم. آفتاب و باران و زمین و دریا، اصلاً دلواپس ما نیستند. آنها کار خود را میکنند و ما نیز رؤیاهای خود را میبافیم. گاهی رام و مهربانند و دستمایهی شعر و شادی ما میشوند گاهی ویرانگرند و همهچیزمان را بر باد میدهند.
خوب، چه باید کرد؟ شاید، راه حل سیمون وی، راهگشا باشد. شاید:
خدا با خلق کردن عالم برای خود حد و مرز میگذارد. عالم مادی اجازه مییابد که مطابق با ذاتی که برایش مقرر شده است عمل کند. خدا به شیوهای در این عالَم مداخله نمیکند که سازوکارهای آن فقط به سودِ پارسایان و فقط به زیان غیرپارسایان باشد. خدا اِعمال قدرت خود را محدود میکند تا عشق و اخلاق ما را به خود جلب کند، زیرا نمیخواهد ما صرفاً به این علت از او تبعیت کنیم که گویا طبیعت و امور بشری چنان نظمی دارد که همواره به نفع ما یا کسانی است که از او تبعیت میکنند.
میتوانیم اعتقاد بیاوریم که عالمِ بیاعتنا میان ما و خدا حایل شده است و ما باید با طی کردن این فاصله خدا را دوست بداریم. بدی و بلا، که هم نتیجهی آزادی و اختیار بشر است و هم نتیجهی بیاعتنایی طبیعت، بهایی است که خدا میپردازد تا دلسپردگی ما را بخرد. طبیعت و امور بشری را به حال خود میگذارد تا پارسایی و ناپارسایی به صورتی پاداش و مکافات زمینی نیابند که ما مجبور به اطاعت از خدا شویم.
تا جایی که امکان دارد باید از بلایا کاست و علل آن را مرتفع کرد، خواه مادی باشد و خواه بشری. اما چیزی که باید به آن اعتقاد پیدا کنیم این است که بلا و بدی فقط به این علت مجال بروز یافته است که خدا از سرِ عشق امور دنیا را به دنیا واگذاشته است.
از نظرِ سیمون وی، نمونهی عشق کامل همان عشقی است که عیسی بر صلیب نشان میدهد. به عقیدهی مسیحیان او مثل ان و جانیان میمیرد، دادگاههای شرعی و غیرشرعی محکومش کردهاند، و مورد تمسخر و تحقیر قرار گرفته است. نه تنها همهی نیکیهای زمینی از او گرفته شده است، بلکه حتی به عشق خدا هم وقوف ندارد. زار میزند که: خدای من، خدای من، چرا فراموش کردهای؟» با این حال، باز هم پدر را دوست دارد و به او اطمینان میورزد، و این عشق کامل است. آخر، بدون آنکه هیچ نیکی و حسنی وجود داشته باشد تا به آن عشق بورزد، او همچنان به پدر عشق میورزد. فقط کسانی که به رنج و بلا میافتند، کسانی در موقعیت عیسی، فرصت مییابند که در زندگیشان خدا را کامل دوست بدارند.»(سه آستانهنشین، دایا جینیس الن، ترجمه رضا رضایی، نشر نی)
۱) سیل و خرابی هر چه هم که بد باشد و فاجعهبار، ظاهرا به دست نویسندگان و شاعران، سوژه خوبی میدهد برای بازارگرمی و جذب مشتری. شاید بد هم نباشد، کاری که از دستشان(دستمان!) برنمیآید، همین که آبی به سر و روی کلمات خسته بپاشند، موهبتی است.
۲) با مهر و نگرانی خبر میگیرند: شما که طوریتان نشده؟ میخواهم بگویم: شکر خدا، نه!. یاد این حکایت میافتم و منصرف میشوم: سری سقطی گفت: سی سال است که استغفار میکنم از یک شکر گفتن! گفتند: چگونه؟ گفت: بازار بغداد بسوخت اما دکان من نسوخت، مرا خبر دادند، گفتم: الحمدللّه! از شرم آنکه خود را بِهْ از برادران مسلمان خواستم و دنیا را حمد گفتم، از آن استغفار میکنم.»(تذکرةالاولیاء) حالا نه اینکه احوالی نظیر سری سقطی داشته باشم، تنها از به کاربُردن کلمه شکر» پرهیز میکنم. وگر نه: ای بسا ناورده استثنا به گفت / جان او با جان استثناست جُفت.
۳) در شرایطی که همه باید بکوشند در حد مقدور، کاری کنند و اقدامی، برای برخی نیز بد فرصتی نیست برای تسویه حسابهای شخصی و قدیمی. سیل آمده و همه بسیج شدهاند برای یاری، آقا خِرِ را چسبیده که کو؟ کجاست؟
۴) در چنین مواقعی بیشتر به تنبهات دکتر مرتضی مردیها معتقد میشوم که میگفت بسیاری از معضلات و مصائب ما نه ناشی از رژیم ی بلکه پیامد خودخواهیها و رفتارهای بیرحمانهی خودِ ماست. اصلاً در چنین موقعیتهایی چه جای بد و بیراه گفتن به طبیعت و خدا است. گیرم طبیعت رحم، ندارد، ما که عقل داریم. روی درب اتاق عقب نیسانی نوشته بود: نیسان دیوانه است، شما عاقل باشید». ما باید دوراندیشتر و قانونمندتر عمل کنیم. مگر آنها که منصب ی یا مسؤولیت اداری در این مُلک دارند از خارج آمدهاند؟ مسؤولان، میانگین مرتبهی فرهنگی و اخلاقی خود ما هستند.
۵) انصافاً فضای مجازی خوب است. هر چه هم اخلاق رسانهای نادیده گرفته شود (که البته مراعات آن بایسته است)، اما نفسِ امکان خبررسانی عمومی و شکستن انحصار رسانهای، به گمانم عامل چشمگیری است برای جدیتبخشی به پیگیری نهادهای دولتی. به یُمن فضای مجازی، هر کسی تبدیل به یک رسانه مستقل شده است. در این بین البته اخبار ناشیانه، ضدونقیض و مجعول، کم نیست؛ اما دستِکم در تعدد مجاری خبررسانی، امکان تبانی برای سرپوشگذاشتنهای عافیتجویانه، دشوارتر خواهد بود.
۶) بعضی وقتها، برخی فرازهای درخشان ادبی را دیگر جرأت نداری که نقل کنی: باران رحمت بیحسابش همه را رسیده و خوان نعمت بیدریغش همه جا کشیده.»
۷) سعدی میگفت بنیاد جهان را بر آب نهادهاند: جهان بر آب نهادست و عاقلان دانند / که روی آب نه جای قرار و بنیادست». خواجوی کرمانی پاسخ میداد: این که گویند که بر آب نهادند جهان / مشنو ای خواجه که چون در نگری بر باد است». خلاصه آب باشد یا باد، قصر امل سخت سست بنیاد است». با این حال، از این حرفهای حکیمانه چه سود؟ اقتضای عواطف ماست که میآییم و به همین خانههای لرزان دل میبَندیم. همان سعدی و خواجو هم دل بستند. در گوش ما فسانه خواندند: هر آنچه نپاید دلبستگی را نشاید» و خودشان چالاکتر از همه دل بستند(البته به دار دنیا و مناصب قدرت و شهرت نباید دل بست، اما به انسانِ فانی و زودزوال، آه). نیمایوشیج ما که میگفت اصلاً به چیزهای رونده باید دل نهاد: نالی ار تا ابد، باورم نیست / که بر آن عشق بازی که باقی ست / من بر آن عاشقم که رَوَنده است.»
۸. بگذریم. وقتی در خانههای گرم خود به آسودگی نشسته یا خوابیدهایم، از آنان که تمام کسب و کارشان را آب با خود بُرده یادآریم. یاد آر ز شمع مُرده یاد آر. قدری عذاب وجدان ناشی از نظر به بهرهمندی خود و بیپناهی دیگران، از جهاتی خوب است. مثلاً از این جهت:
- تو چه غذایی را بیش از همه دوست داری، پدر بزرگ؟
- همهی غذاها را، پسرم، همه را. این گناه بزرگی است که آدم بگوید این غذا خوب است و آن یک بد!
- چرا؟ مگر آدم حق ندارد انتخاب کند؟
- البته که نه، حق ندارد!
- آخر چرا؟
- برای اینکه کسانی هستند که گرسنهاند.»(زوربای یونانی، نی کازانتزاکیس، ترجمه محمد قاضی)
یکی از دو یاکریمی که روی شاخهی کوچک درخت نارنگی حیاط، پهلو نهاده به هم شب را سحر میکردند، ناپدید شده است. اول فکر کردم شاید غیبتی یک روزه باشد. اتفاق است دیگر. شاید شبهای دیگر به درخت برگردد. اما چند شب است که بازنیامده و تماشای یاکریم تنهاشده در این هوای سرد و بارانی، حس و حال غریبی دارد. یعنی چه اتفاقی افتاده؟ گرفتار گربهای گرسنه یا پرندهای شکاری شده؟ غذایی نیافته؟ یا آب و هوای سرد این روزها به او نساخته؟ چه میدانم. اصلاً از کجا معلوم یاکریم تنهاشده، دردمند باشد؟ از کجا معلوم جای خالی رفیقش را احساس کند؟ در این شرایط سیلزدهی مملکت که بسیاری از همنوعان من سوگوار یا بیخانمان شدهاند، به ماجرای یاکریمها فکر کردن، ممکن است نشان بیدردی باشد؟ یکجور احساسیگروی و رومانتیکبازی؟ نمیدانم. این سؤالهای سمج، ولکُن نیستند. ولی هر چه هست، تماشای شاخهی کوچکی که روزی شاهد دو یاکریم مهربان بود، حس غریبی دارد. ، هر چه هست، جای یک پرنده روی آن شاخه خالی است. هر چه هست، احساس میکنم نباید از کنار این واقعه، بیاعتنا گذشت. ماجرای خُردی نیست. به درازای ابد، غم دارد.
سعدی میگفت:
چنان قحطسالی شد اندر دمشق
که یاران فراموش کردند عشق
(بوستان، باب اول)
گاهی چنان اوضاع بر ما تنگ میشود، که عشق را فراموش میکنیم. هوشنگ ابتهاج میگوید:
عشق من و تو؟. آه
این هم حکایتی است.
اما، درین زمانه که درمانده هر کسی
از بهر نان شب،
دیگر برای عشق و حکایت مجال نیست.»
شاعری دیگر اما میگوید اصالت عشق، درست در همین قحطسالیهای دمشقی پدیدار میشود:
در این قحطسال دمشقی
اگر حرمت عشق را پاس داری
تو را میتوان خواند عاشق
وگرنه به هنگام عیش و فراخی
به آواز هر چنگ و رودی
توان از لب هر مُخَنَّث
ره عاشقی را شنیدن سرودی»
(شفیعی کدکنی)
بگذریم از اینکه این شعر به ادبیات جنسیتزدهای آلوده است و مخَنّث»[=زنمانند] را تحقیر میکند.
اما منظر دیگری هم هست و آن اینکه از قضا در تنگناها، امکان عشقورزی بیشتر است. شاید به دو جهت. یکی اینکه عشقِ کامیاب، نقشِ پناهگاه و سنگر را در برابر ناملایمات دارد. مولانا میگفت:
آنک جان در روی او خندد چو قند
از ترشرویی خلقش چه گزند
آنک جان بوسه دهد بر چشم او
کی خورد غم از فلک وز خشم او
(مثنوی/دفتر دوم)
جهت دیگر اینکه ما در شرایط بغرنجتر بیشتر به همانندی نوع بشر در آسیبپذیری و ابتلای به رنج واقف میشویم. بسیاری از ما که در شرایط نسبتاً عادی، عشق و غمخواری نداریم، در وقت رنجهای عریانِ فراگیر، درک بهتر و نزدیکتری از همسرشتی و همسرنوشتی انسانها پیدا میکنیم. انگار مشاهدهی رنج و بیپناهی عظیم انسانها، حس نوعدوستی ما را بیدار میکند و به این نکته آگاه میشویم که انسانها به رغم تفاوتهای بسیار که آنها را از یکدیگر متمایز و غالباً دور میکند، در برابر مرگ، تنهایی و سرنوشت، یکه و تنهایند و توجه به این شباهت همگانی میتواند آنها را بیشتر مستعد نوعدوستی و برادری کند. با مشاهدهی رنجها و بیپناهیهای همگانی بیشتر درمییابیم که اعضای یک پیکریم»:
در حقیقت، ایمان به این که جهان و انسان مخلوقات کاملی نیستند، ایمانی است که ما را سرشار از مغفرت و رحمت در قبال یکدیگر میسازد. ایمانی است که به ما امکان میدهد تا به جای القابی چون جناب، Sir، Monsieur، Mein Herr، نشانهایی چون همدرد، Soci malorum، compagnon de miseres (شریک رنجها) انتخاب میکنیم. شاید قدری عجیب بنماید اما این ایمانی است که با حقایق هستی همخوانی دارد؛ انسانها را به نور حق گرد هم میآورد، و آنچه را که در پس همهی امور، لازمهی زندگی شرافتمندانه است به یادمان میآورد: تساهل، سعهی صدر، احترام، و عشق به همسایه، احترام و عشقی که همهکس به آن نیاز دارد و بنابراین هر انسان باید بر همنوع خود نیز روا دارد.»(در باب آلام جهان(از کتابِ جهان و تأملات فیلسوف)، آرتور شوپنهاور، ترجمه رضا ولییاری، نشر مرکز، ص۱۰۵ و ۱۰۶)
لب ببند و کفِّ پر زر بر گشا
بخل تن بگذار و پیش آور سخا
(مثنوی/دفتر دوم)
حدس میزنم مولانا این تعبیر نغز را از ابراهیم ادهم وام گرفته باشد:
کسی به ابراهیم بن ادهم گفت که مرا وصیّتی کن. ابراهیم ادهم به او گفت: بسته بگشای و گشاده ببند.». پرسنده سخن را فهم نکرد و از معنای آن پرسید. عارف پاسخ داد: کیسهی بسته بگشای و زبان گشاده ببند.»(به نقل از تذکرةالاولیاء)
بسیاری از ما چنین حالتی داریم. زبانمان برای غمخواری و همدردی رسا است و دستهای یاریگرمان بسته. آدمهای بسیاری را دیدهام که در ستایش عشق و نوعدوستی بیانی بلیغ دارند اما نمیتوانند بر بخل خود غلبه کنند.
عمدتاً به خطا تصور میکنیم که تنها انسانهای متموّل و اصحاب زندگیهای مرفه باید بذل و دهش کنند و خودمان را به این بهانه که بذل قسمتی از دارایی متوسط و معمولیمان تأثیر چشمگیری در احوال نیازمندان ندارد، معاف از انفاق میدانیم. قرآن کسانی را میستاید که در همه وقت، چه در فراخی و چه در تنگنا، انفاق میکنند:
الَّذِینَ یُنْفِقُونَ فِی السَّرَّاءِ وَالضَّرَّاءِ(آلعمران/۱۳۴)؛ همانان که در فراخى و تنگى انفاق میکنند.
اگر عشق، چنانکه عارفان با ما میگفتند مستم عبور از خویش باشد، پلهی نخست آن غلبه بر حبّ مال است. کسی که قادر به بذل و بخشش مالی نیست چگونه میتواند به مرحلهی عشق راه یابد؟
اگر نتوان به دل دستور داد که عاشق شو، اما میتوان خود را مم به مالبخشی کرد. وقتی جان ما به انفاق و داد و دهش خوگر شود، آرام آرام مستعد ارتفاع گرفتن تا عشق هم میشود.
مولانا در دفتر پنجم مثنوی داستانی دیدهگشا دارد. میگوید مردی در میان راهی نشسته بود و سخت میگریست. رهگذر بینوایی او را دید و علت را جویا شد. مرد گفت سگ خوشرفتاری داشتم که روز برای من شکار میکرد و شب نگاهبانم بود و هماکنون در حال مرگ است. رهگذر مسکین به او دلگرمی داد که صبر کند و به پاداش خدا دل ببندد. آنگاه از مرد گریان پرسید که این کیسهی پُر که در دست داری چیست؟ مرد جواب داد: نان و غذا. گفت: پس چرا از این توشهات به سگ نمیدهی؟ صاحب سگ گفت: دیگر تا این حد مهر و محبت ندارم. اشک چشم، رایگان است اما بدون پول، نمیتوان نانی فراهم کرد.
احوال ما بیشباهت به این داستان نیست.
سیل روزهای اخیر که جمع بسیاری از هموطنان ما را گرفتار و درمانده کرده است، موقعیت مناسبی است برای آنکه خودمان را ارزیابی کنیم. آیا به تأثر عاطفی از مشاهدهی تصاویر و اخبار مرتبط به این حوادث دلخراش اکتفا میکنیم یا بخشی از دارایی خود را با سیلزدگان قسمت میکنیم؟
چه خوب است اگر خود را به صفت داد و دهش» بیاراییم و انفاق را به چشم ضرورتی برای بهروزی معنوی خود تلقی کنیم. چه خوب است اگر همهی هموطنان نیکوخصال، اعم از دانشآموز و دانشجو و کارگر و اقشار کمدرآمد تا صاحبان سرمایه و توانگران، فارغ از میزان دارندگی و بهرهمندی، قسمتی از دارایی خود به سیلزدگان اختصاص دهند.
بذل و بخششهای مالی ما، غیر از تقویت پایههای همدلی و انسجام ملی، غیر از ترمیم خرابیها و کاستن از آلام آسیبدیدگان، یک مزیت و حُسن بزرگ هم در بر دارد: تمرین عشق ورزیدن!
محقق فرهیخته، شاعر خوشذوق و دوستِ نیَفَسم، آقای حسین مختاری به تازگی دچار اندوه فقدانی بزرگ شده است. فقدان مادر. هست در عالَم ز هجران تلختر؟ البته که نیست.
چه میشود گفت؟ چه باید کرد؟ چگونه باید تسلیت داد؟ درست نمیدانم! انگار در این مواقع، گفتن و دانستن به کار نمیآید. باید سر به شانهی هم گذاشت و غریبانه گریست.
شاعران دیدهور ما میگفتند خاک آدمی را با شبنم عشق، سرشتهاند: از شبنم عشق خاک آدم گل شد / بس فتنه و شور در جهان حاصل شد» اما همچنان افزودهاند که: خاک تو آمیختهی رنجهاست / در دل این خاک بسی گنجهاست». خاک ما را هم از عشق سرشتهاند و هم از رنج. عشق و رنج، خواهر یکدیگرند. اونامونو میگفت:
عشق واقعی، جز در رنج یافته نمیشود، و در این جهان یا باید عشق را بخواهیم، که در رنج است، یا شادی را. هر چه انسان توانایی رنج بردن و دردکشیدنش بیشتر باشد، انسانتر، یعنی الوهیتر است. قضا و قدر چیست جز برادری عشق و رنج؟. عشق و رنج متقابلاً یکدیگر را پدید میآورند.»
شاید توجه به آمیختگی عشق» و رنج» بتواند قدری مایهی تسلی باشد. التفات به این حقیقت که رنج کشیدن بهایی است که برای دوست داشتن میپردازیم. و چه زندگی بیمایهای دارند آنان که از دوست داشتن کناره میگیرند مبادا دچار رنج شوند.
نه، بر خلاف تصور رایج و مُدشده، رنج نشانهی آن است که هنوز زندهایم و دلی در میان سینه میتپد. تنها چیزی که جای نگرانی دارد رنجِ نازا است. و برای اهالی هنر و معرفت که هستی خود را در سرودن و آفریدن معنا کردهاند، رنجها زایا هستند.
برادر عزیزم، رنج میبَرید چرا که توانستهاید دوست بدارید! پس خوشا رنج شما که یادگار محبت است.
الاهی که مادر عزیزتان در آرامش و آمرزش باشد و جان دردمند شما قرین نور.
دستِکم میتوان به دو کارکرد مثبت و درمانی عشق در نگاه مولانا اشاره کرد. یکی وحدت اجزا» و دیگری رهایی از نفسِ امّاره».
۱) وحدت اجزا
مولانا میگفت حکایت حال اغلب آدمها چنان است که گویی هدف حملهی چندین کرکس واقع شدهاند و هر کرکسی قسمتی از آنها را میکَند و میرباید و به جانبی میبَرد:
میکَشَد هر کرکسی اجزات را هر جانبی
چون نه مرداری تو بلک بازِ جانانی چرا؟
به احتمال بسیار این مضمون را مولانا از قرآن وام گرفته است:
و هر کس به خدا شرک ورزد چنان است که گویى از آسمان فرو افتاده و مرغان [شکارى] او را ربودهاند یا باد او را به جایى دور افکنده است.»(حج/۳۱)
در نگاه مولانا، خاصیت ارزشمند عشق این است که ما را از پراکندگی و تفرقه به سمتِ یکدلی و جمعیت خاطر میبَرد:
جمع باید کرد اجزا را به عشق
تا شوی خوش چون سمرقند و دمشق
(مثنوی، دفتر چهارم)
عموم ما دغدغهها و دلواپسیهای متعدد داریم، قبلهای واحد و سمتوسویی روشن نداریم و نیروهای روحمان در اثر پراکندگی جهات و تشتت هموم، رو به تباهیاند. کاری که عشق میکند وحدتبخشی به اجزای متفرق و از هم پاشیدهی وجود ماست و به تعبیر مولانا شرکتسوزی:
عشق آن شعلهست کو چون بر فروخت
هرچه جز معشوق باقی جمله سوخت
تیغ لا» در قتل غیر حق براند
در نگر زان پس که بعد لا» چه ماند
ماند الا الله» باقی جمله رفت
شاد باش ای عشق شرکتسوزِ زفت
(مثنوی، دفتر پنجم)
خاصیتِ عشق، امحای شرکای درگیری است که وحدت دل و درون ما را نشانه رفتهاند. مولانا میگوید تا وقتی در وادیِ عقلِ محاسبهگر هستی، میان صد امرِ مهم قسمت شدهای. به باور او، بازآمدن از چنددستگی و تفرقه نخست باید در جانِ فرد تحقق یابد. اول باید خود را جمع کنیم:
عقل تو قسمت شده بر صد مهم
بر هزاران آرزو و طِمّ و رِم (خشک و تر)
جمع کن خود را جماعت رحمتست
تا توانم با تو گفتن آنچ هست
جان قسمت گشته بر حشو فلک
در میان شصت سودا مشترک
(مثنوی، دفتر چهارم)
همین مضمون در داستان مجنون و ناقه» که در دفتر چهارم مثنوی آمده تعلیم میشود. مجنون سوار بر شتری به جانب کوی لیلی میرود، اما در میانهی راه شتر به سمت فرزند خود بازمیگردد. چندین بار این آمد و شد، تکرار میشود. حاصل این دو قبلهگی نرسیدن است. عاقبت مجنون خود را از شتر به زیر میافکند و با پای شکسته به سوی منزل لیلی گام برمیدارد. عشقِ مجنون با عشق شتر به بچهی خود هماهنگ و همسو نیست و برای رسیدن به کوی دوست باید از این ناهمسویی و پراکندگی خاطر خلاصی یافت.
۲) رهایی از نفسِ امّاره
در نگاه مولانا خودپرستی و به ویژه تکبّر»، منشأ تمامی خطاهای اخلاقی آدمی است. عمدهی بداخلاقیهای ما از اینجا ناشی میشود که همه چیز را با پیمانهی منافع خود اندازه میگیریم و کارها ما آلوده به غرض» است. غرضها و مقاصد خودخواهانه دوستیها و روابط انسانی را آلوده و تیره میکنند:
غرضها تیره دارد دوستی را
غرضها را چرا از دل نرانیم؟
در نگاه او، نفسپرستی، مادرِ دیگر اقسام بتپرستی است و همهی بتها زادهی بتِ نفس است:
مادر بتها بت نفس شماست
ز آن که آن بت مار و این بت اژدهاست
(مثنوی، دفتر اول)
اگر چیزی بتواند نفسپرستی ما را چاره کند، اغلب خطاهای اخلاقی ما را نیز چاره کرده است. به باور مولانا عشق که عینِ عبور از غرضمندی و فایدهپرستی است(همچو حق بیعلت و بیرشوتند/ دفتر دوم؛ پاک میبازد نباشد مزدجو/ دفتر ششم)، چارهگر نفسِ امّاره است:
خاموش کن و چندین غمخواره مشو آخر
آن نفس که شد عاشق اماره نخواهد شد
-
بِبُر ای عشق چو موسی سرِ فرعون تکبر
هله فرعون به پیش آ که گرفتم در و بامت
-
هر که را جامه ز عشقی چاک شد
او ز حرص و عیب کلی پاک شد
شاد باش ای عشق خوش سودای ما
ای طبیب جمله علتهای ما
ای دوای نخوت و ناموس ما
ای تو افلاطون و جالینوس ما
(مثنوی، دفتر اول)
دیو اگر عاشق شود هم گوی بُرد
جبرئیلی گشت و آن دیوی بمُرد
(مثنوی، دفتر ششم)
خانهی جعفر در محاصرهی سیلاب است. فرشهای تازهای که خریده، لجنی شده و دیوارهای اتاق که به تازگی توسط گچکار ماهری سپیدکاری شده، خیس شدهاند. پدر از راه میرسد و میگوید: چرا غمبرک گرفتی؟ برو خدا را شکر کن که کسی را از دست ندادی. خودت سالم و زندهای، زن و بچهات هم. تو محلهی کریمآباد چند نفر مُردن در اثر سیل.
زله میآید و فرزند جعفر زیر آوار جان میدهد. بعد از چند روز، پدر نصیحتش میکند: باز خدا را شکر که همسرت زنده است، یه بچهی دیگه هم داری، حقوق بخور نمیری هم میگیری. خیلیها تو این زله همه کس و کارشون رو از دست دادن. یه کپَر هم ندارن شب زیرش بخوابن.
برای دوستش ضامن مانده و سند خانهاش در گرو بانک است. دوستش متواری است و بانک به زودی خانهی جعفر را مصادره میکند. پدر میگوید: باز خدا را شکر کن که سالمی. زندهای. هُرمز رو یادته؟ چند سال پیش تو کوچه ما خونه داشتند. تصادف کرده و قطع نخاع شده. یه سال پیش. تازه خبر شدم. برو شکر کن که تنت سالمه. بعد شعری از رودکی برایش میخواند:
زمانه، پندی آزادوار داد مرا
زمانه، چون نگری، سربه سر همه پندست
به روز نیک کسان، گفت: تا تو غم نخوری
بسا کسا! که به روز تو آرزومندست
جعفر، هر چه فکر میکند اشتباهی در منطق و استدلال پدر نمیبیند. اما نمیداند چرا بعد از شنیدن حرفهای پدر، احساس بدی پیدا میکند. اخیراً جایی نقل قولی از داستایوفسکی خوانده است: از کسانی که بدبختی دیگران را دیده و بر روزگار خود شکر میکنند حالم به هم میخورد»
جعفر پی راهی است که بتواند خود را با وضعیتهای سخت سازگار کند. اما دلش نمیخواهد با تأمل در نداشتههای دیگران به داشتههای خود پی ببرد. جعفر نمیخواهد آگاهی از مصیبت دیگران را دستمایهی احساس رضایت خود کند. اما چرا؟ ممکن است به این دلیل باشد که احساس میکند بنیآدم اعضای یکپیکرند»؟
دوست نازنینی دارم که امروز عروسی خواهرش بود. داماد هم، همکلاسی و دوست من در دانشگاه بود. شاعر و پاکنهاد. از من خواستند متنی آماده کنم که به شکل عهدنامه باشد و توسط عروس و داماد در آن مجلس قرائت شود. میدانم متنی که نوشتم زیاده خوشبینانه و رومانتیک است. اساساً این پرسش مهمی است که آیا سوگند وفاداری مادامالعمر، خردمندانه است؟ آیا با اطلاع از سرشت عشق و ناپایداری عواطف انسانی، چنین عهد بستنی روا است؟ اینجا با چالشی روبروییم که گابریل مارسل به خوبی طرح کرده است:
شاید به جا باشد بگوییم که وفاداری در واقع هرگز نمیتواند نامشروط باشد مگر در جایی که به هیئت ایمان باشد، اما باید بیفزاییم که وفاداری همواره میخواهد نامشروط باشد.»
او میگوید:
عهد و پیمانهای قید و شرطدار فقط در جهانی امکانپذیرند که خدا در آن نباشد. آزادی از قید و شرط نشانهی واقعی حضور خداست.»
از نظر مارسل وفاداری نامشروط، واجد نوعی ایمانِ ضمنی است و هر سوگند به وفاداری دائمی، در حقیقت اعتراف به ایمان است.
مارتین بوبر میگوید: وقتی آنکه از نام [خدا] گریزان است و خود را بیخدا میداند کلّ هستی خود را در طَبَق اخلاص مینهد و به تو»ی زندگیش، به عنوان تو»یی که دیگری محدودش نمیتواند کرد، روی میکند [در واقع] به خدا روی کرده است.»
به تعبیر سمکین: بیایمانانی که قرینِ وفا میزیند، در پیرامون خود، آب و هوایی پدید میآورند که ایمان در آن نشو و نما میتواند کرد. بیایمانان، به لسان الاهیات مسیحی، شاهدان بیکلام کلامِ الاهیاند. وفایشان نحوهای مشارکت در راز هستی است.»
من هنوز مطمئن نیستم که سخنان مارتین بوبر و گابریل مارسل تا چه پایه واقعنگرانه و پذیرفتنی است، اما مایلم چنین باشد.
در باب وفاداری سخنی از آندرهکنت اسپونویل خواندم که فهمیدنیتر بود:
برایت سوگند میخورم، نه این که همیشه تو را دوست داشته باشم، بلکه همیشه به این عشقی که در آن زندگی میکنیم وفادار بمانم.»
من این حرف اسپونویل را میفهمم. میفهمم که چطور میتوان به همیشه با هم بودن» سوگند نخورد، اما به عشقِ زیستهشده وفادار ماند.
با این حال و به رغم همه تأملات ضروری در باب شأن اخلاقیِ عهد بستنهای دائمی در روابط انسانی، باید متنی مینوشتم که با فضای یک مجلس عروسی هماهنگ باشد. حاصل کار این شد:
به نام او که کریم است و اعتبار هر ارتباطی رهین حضور اوست
دو جویبار میخواهند پهلو به پهلوی هم، به سیاحت زندگی دل بسپارند. دو جویبار که ماییم. من و تو.
من و تو خسته از پیلههایمان میخواهیم پا به مکاشفهی پروانگی بگذاریم. من و تو، با عبور از مرزهای ستبر خویشتن، میخواهیم یکدیگر را گسترش دهیم. ما از محدودیتی که پایبندمان کرده است به جانب هم میگریزیم تا یک گام به بیکرانگی نزدیکتر شویم. در دلهایمان دریچه میگشاییم و چون دو دریچه روبهروی هم» به دیدار، امکان میبخشیم. دیدار دو هستی گریزان از محدودیت، از خفقان، از کمبود هوا، به جانب فراختر یک زندگی. زندگیِ معناشده در مشارکت دو جان که میخواهند باغبان هم باشند و شکفتن را در میانهی راه به تماشا بنشینند. دو جانِ مایل به رهایی که بال در بال یکدیگر میگشایند تا آسمانی آبیتر و چشماندازی روشنتر پیدا کنند. و این هنوز آغاز راه است.
پیداست که آنچه پیشرو داریم یک سیر و سیلان است و نه یک اقدامِ پایانپذیر. قلبهایمان متعهد میشوند که همجوشی ما به جستجوی افقهای تازهی زندگی بینجامد و نه بازماندن از راه به بهانه دل بستن. به یکدیگر دل بستهایم تا با زندگی همگامتر باشیم. چرا که زندگی، زادهی آمیزگاری نیروها است. چنان که درخت را وزش بادها شکوفهور میکند و گلهای صبحدم را تنفس قطرات شبنم جلا میبخشد. باور داریم که با جمعبستن حقیقی دو لبخند، میتوان رنگینکمانی پدید آورد و افق تماشا را آراستهتر کرد. میخواهیم زندگی را با هم قسمت کنیم چرا که باور داریم با قسمت کردن زندگی سهم بیشتری خواهیم یافت.
میدانیم که هیچپیوندی قادر نیست تنهایی ژرف آدمی را از میان بردارد. اما امیدواریم با حرمت گذاشتن به آگاهی و ارادهی آزاد یکدیگر، با پرستاری از نقاط آسیبپذیر و شکنندهی هم، و با نثارِ بیحساب مهری پایدار، از وزن کمرشکنِ تنهایی بکاهیم و در برابر جهانی که آکنده از ناملایمات است، خانهای از محبت و حرمت و محرمیت بنا کنیم.
میدانیم که دشواریهای راه اندک نیست و سنگلاخها و گریوهها پُرشمارند. با اینهمه، چه باک، اگر دل را به ایمان» گرم کنیم و خدا را در تلاقی بیغبار نفسهایمان بجوییم.
آیا پیوند ما میتواند بر صحیفهی جهان، خطّی از الفت و محبت بنگارد؟ آیا خواهیم توانست نقش مقصود از کارگاه هستی» را در پیوندمان خوانده و بیابیم؟ آیا مایههای ما شدن را تا مطلع فصول پُرباران پاس خواهیم داشت؟ نمیدانیم، اما مؤمنانه میکوشیم تا با اعتماد بر الطاف کارساز و تلاش بیوقفه برای مراقبت از یکدیگر در برابر بادهای برگریزِ عادت و خودبینی، و با بذل اصیلترین قوای روح برای فروزان نگاه داشتن چراغ آشنایی، حافظان حریم امیدها و رؤیاهای هم باشیم.
آرزوهای صیقلیافتهای که از نهاد نیک شما حاضران این مجلس میتراود، توشهی راه ماست. راهی که با درنوردیدن مرزهای من آغاز میشود، از کوچهباغِ آشنایی و کرانههای انس و محرمیت میگذرد و تا هماهنگیِ نغمهبار دو انسان به پیش میرود. راهی که از آغاز تا انجام ناپیدای آن را تنها با دلی مایهور از ایمان، امید و محبت میتوان پیمود.
در حضور شما سوگند یاد میکنیم تا وقتی زنده هستیم به عهدی که با یکدیگر میبندیم وفادار بمانیم. در غم و شادی شریک هم باشیم و از زخمهای جان و تن یکدیگر، پرستاری کنیم. سوگند میخوریم باغبان خوبی برای نهال کمعمر پیوندمان باشیم و از این چراغ افروخته در برابر بادهای روزگار، محافظت کنیم. سوگند میخوریم به کردار درختان که حتی در فصول بیبرگی و تهیدستی به بهاران وفادارند، ما نیز به آیین محرمیت و مهربانی متعهد باشیم، به آزادی و آگاهی هم احترام بگذاریم و پشتیبان یکدیگر در مسیر شکفتن و بالیدن باشیم.
از خدای دلپرور میخواهیم که دلهای ما را از فروبستگی بازدارد و برکهی نگاه ما را از گلولای عادت و غفلت بروبد. از خدای گشایشگر، خواهان گشایش و نوریم. گشایش چشمههای صاف و بارش قطرههای نور.
برای تو و خویش چشمانی آرزو میکنم
که چراغها و نشانهها را
در ظلماتمان ببیند
گوشی که صداها و شناسهها را
در بیهوشیمان بشنود
برای تو و خویش روحی
که این همه را در خود گیرد و بپذیرد
و زبانی که در صداقتِ خود
ما را از خاموشی خویش بیرون کشد
و بگذارد از آن چیزها که در بندمان کشیده است
سخن بگوییم.»
صدای گوشخراشی در فضا طنین انداخت: پسر مریم، تو بر خلاف شریعت عمل میکنی!» عیسی به آرامی جواب داد: شریعت، مخالف قلب من عمل میکند»(آخرین وسوسهی مسیح، نی کازانتزاکیس، ترجمه صالح حسینی)
به نظر میرسد باید اصلی دیگر به مجموعهی سازوکارهای استنباط احکام افزود و آن اصلِ سازگاری با شهودات اخلاقی است. اگر یکی از احکام شریعت با شهود اخلاقی ما مغایرت داشته باشد، نشانهای بر تاریخی بودن آن حُکم است. تاکنون فقها حین مراجعه به متون دینی اصل را بر ابدی و همیشگی بودن احکام نهادهاند، مگر اینکه خلاف آن ثابت شود. میشود این اصل را نپذیرفت و قایل شد به اینکه اصل در احکام فقهی اجتماعی که برای سامانبخشی به حیات اجتماعی ما مقرر شدهاند، موقّتی بودن آنهاست مگر آنکه خلاف آن ثابت شود. آنوقت بار اثبات بر دوش قایلین به دوام و اعتبار آن حُکم فقهی است که باید نشان دهند حکم مورد اشاره همچنان برای روزگار و اوضاع و احوال ما کارآمد، عُقلایی و عادلانه است.
گفته میشود این قاعده به معنیِ دخالت دادن اهواء و امیال آدمی در شریعت خداست و شریعت را نباید تابع هوی و هوس کرد. اما میتوان قایل به تمایز میان شهود اخلاقی و هوی و هوس شد. انفاق و بذل قسمتی از داراییهای محبوب ما، مغایر با هوا و میل نفسانی ماست اما سازگار با شهود اخلاقی. اگر میان شهود اخلاقی و میل نفسانی قایل به تفکیک نشویم در معنای حدیث استفتِ قلبَک وإن أفتاک الناسُ وأفتَوکَ وأفتَوک» درمیمانیم. به گفتهی اغلب علمای اسلام، این توصیهی نبوی که باید از دل خود فتوا خواست زمانی کاربُرد دارد که حُکم صریحی وارد نشده و امر بر ما مشتبه است. اما باید پُرسید اگر شهود اخلاقی ما تفاوتی با امیال نفسانی ندارد، از چه رو در موقعیتهای اینچنینی توصیه شده که به ندای قلبمان مراجعه کنیم. آیا ارجاع آدمها به امیال نفسانی در مواردی که حکم صریحی وارد نشده و امر مشتبه است روا است؟
گفته میشود کدام شهود اخلاقی؟ مگر شهودهای آدمیان یکدست است؟ مگر مکاتب اخلاقی متعدد نداریم؟ احکام فقهی را از صافی کدام نگرش اخلاقی باید گذراند؟ پاسخ این است که به رغم تفاوتهای بسیاری که در میان مکاتب اخلاقی وجود دارد، اما امور مورد وفاق و سنجههای مشترکی نیز وجود دارد. از جملهی قاعدهی طلاییِ آنچه بر خود نمیپسندی، برای دیگری نیز مپسند.»
مشکل اینجاست که دینداران سنتیاندیش به اعتبارِ مستقلِ شهود اخلاقی» آدمها باور ندارند. به گمان آنها تنها نصوص شرعیاند که حق حد و مرزگذاری دارند و ایمان به خدا مستم خودسپاری بیچون و چرای عقل و وجدان اخلاقی به منابع دینی است. اما میتوان در این نگاه مناقشه کرد.
یکی از راههایی که میتوان اعتبارِ مستقلِ عقل و شهودهای اخلاقی را نشان داد در زمینهی اثبات صدق نبی است. از کجا درمییابیم که پیامبری در ادعای خود صادق است؟ آیا ترسیم شمایل اخلاقی مدعی نبوت، دستکم یکی از لوازم احراز صدق ادعا نیست؟ وقتی میخواهید کسی را به اسلام دعوت کنید آیا لازم نیست شخصیت و منش اخلاقی پیامبر را معرفی کنید؟ با کسی که هنوز دین اسلام را نپذیرفته و دعوت پیامبر را اجابت نکرده، چگونه میشود سخن گفت؟ در چنین مواقعی دست به دامن شهودهای اخلاقی مخاطب میشویم و میکوشیم به او نشان دهیم که پیامبر، انسانی مقید به راستی، مهربانی، عدالت و اخلاق است. اما سؤال اینجاست که مگر شهودهای اخلاقی آدمیان اعتبار مستقلی دارد که صدق نبوت را بر آنها بنا میکنید؟ از کجا معلوم امیال و اهوای نفسانی نیستند؟
اگر شهود اخلاقی آدمیان آنمایه از اعتبار برخوردار است که برای دعوتشان به اسلام، آنها را مبنایی معتبر برای احراز صدق اخلاقی نبی تلقی میکنید، چگونه است که به محض پذیرش اسلام، از حیّز اعتبار میافتند؟ شهودهای اخلاقی ما که برای پذیرش یک دین خاص، محل مراجعهاند، در طی مسیر دینورزی نیز همچنان معتبرند. چه دلیلی دارد که پس از گرویدن به دین، از آنها سلب اعتبار کنیم؟
به نظر میرسد تا به اعتبار مستقلِ عقل و شهود اخلاقی آدمها قناعت پیدا نکنیم، امکان بازاندیشی جدی در منابع دینی وجود ندارد.
پارهای از محققان در تلاشند نه با اتکا و ارجاع به شهودهای اخلاقی، بلکه با استفاده از ظرفیتهای فقهی و اصولی موجود و متداول، دست به نواندیشیهایی بزنند که به گمان من تلاشهای چندان پیشرو و راهگشایی نیست. مثلاً در باب حکم کیفر مرتد که کم و بیش مورد وفاق عموم مذاهب اسلامی است، میکوشند از جهت سند حدیث راهی برای بازنگری پیدا کنند یا نشان دهند که روایات وارده با اصول مندرج در قرآن مغایر است. به گمان من نفسِ همین تلاش، مبتنی بر فرضِ اعتبارِ شهودهای اخلاقی است. با این توضیح که: اصلاً چه پیش آمد که شما دریافتید باید تلاشی جهت بازخوانی این حُکم فقهی صورت گیرد؟ سالها و بلکه قرنها این حُکم در منابع فقهی بود و کسی چندان متعرض آن نمیشد. چه اتفاقی افتاده که به ضرورت بازنگری و واکاوی آن راهیافتهاید؟ این حُکم هم میتوانست مثل بسیاری از احکام دیگر فقهی همچنان به موقع اجرا درآید و کسی سراغ اسناد روایی آن نرود. آیا جز این است که شهود اخلاقیتان شما را به این واکاوی دوباره واداشته است؟ دریافتهاید که شهود اخلاقیتان با مجازات فردِ از دین بازگشته سازگار نیست، پس ضروری دانستید که به مطالعهی دوباره منابع دینی بازگردید؟ پس چرا راه را کوتاهتر نکنیم؟ شهود اخلاقی را نمیشود نادیده گرفت. احکام شرعی باید از صافی شهودهای اخلاقی ما بگذرند و اگر مغایرتی دیده شد به این معناست که حکم مغایر با شهود اخلاقی، تاریخمند و موقتی بوده است. یعنی برای آن عصر و زمان، کاربستنی، عادلانه و اخلاقی بوده ولی در روزگار ما فاقد اعتبار است.
اما آیا با قایل شدن به ضرورت سازگاری احکام شریعت با شهودهای اخلاقی ما، بخشهای عمدهای از احکام حقوقی و اجتماعی کنار نمیروند؟ آیا این مقتضیِ به حاشیه راندن دین از صحنهی زندگی است؟
پاسخ این سؤال بستگی به انتظارات ما از دین» دارد. دین برای چه آمده؟ آیا بشر در ساماندهی به مناسبات اجتماعی خود ناتوان است؟ آیا دین آمده تا نیاز ما را به قوانین اجتماعی رفع کند؟ پاسخ الهامگرفته از نگرشهای عرفانی و تأملات فلسفهی دینی به ما میگوید که اصلِ مأموریت ادیان دعوت انسانها به خدا و تقویت ارتباط با اوست. رهانیدن انسانها از پایبندیِ صِرف به محاسبات مادی و توجه دادن به عوالم معنوی و ساحات متعالی است. معنابخشی به رنجهای عمدهی ماست و ارائهی تصویری از حیات که با مرگ جسمانی از میان نمیرود. تنها سیصد آیه در قرآن به احکام فقهی ناظر است و بخش اعظم مضامین قرآنی به طرح بینشهای کیهانی و ارزشهای اساسی زندگی اختصاص دارد. آنچه اصلِ دین است، روزنهگشایی به عالَم بالاست و ورود ادیان به عرصهی قوانین اجتماعی، یک ضرورت تاریخی بوده تا برآمده از سرشت رسالت آنها.
خلاصه اینکه تا اعتبارِ مستقل و پیشادینی عقل» و شهود اخلاقی» فیصله نیابد، گفتگوهای دیگر با دینداران سنتی نافرجام خواهد ماند و به جدلهای خستگیآور و نزاعهای بیهوده منتهی میشود.
✍️ صدیق قطبی
آمدم
اما نه آنقدر دیر که خداحافظی دستهایت را
از پنجرهی قطاری که میگذشت نبینم
آمدم اما
نه آنقدر دیر
که آواز چشمهایت را که لبخندن دور میشدند
نشنوم
قطارها گذشتند
و تو در من ماندی
چون یادگار دشنهای
که از جنگی
--
کلمات هنوز خواب بودند که بیدار شدم
چشمهایم را در خاطرهای شستم
عکس دونفرهای را برداشتم
که در نزدیکترین فاصله از من
شبیه ماه، میخندیدی
درختی با شاخههای بلندِ سخاوتمند
آن سوی باغ
منتظر اشکهای من است
-
نه
اینها شعر نیستند
چکیدهی بادهای مسافرند
آهی بیوقفهاند
که گریزان و شرمزده از عریانی
لباس کلمه میپوشند
-
رفتهای
و هیچ سنگفرشی نیست
که مرا به چشمهای تو بازگرداند
لطفاً
در خوابهایم بخند
و دخترت را
در خواب
غرق بوسه کن
صدیق- ۲۵ فروردین ۹۸
در خواب، سرگرم سخنرانی در جمعی بودم. حرفم این بود که آدم نباید از خودش ایمن باشد. همیشه بیم این میرود که ناگاه سقوط کنی. در خصوص دیگران هم نباید نومید بود. همیشه امید این هست که در دل پُرظلمت کسی ناگاه پنجرهای رو به نور و روشنی گشوده شود. با شور و هیجان خاصی در حال تقریر این مباحثم. اینکه فرد مؤمن و پارسا همواره باید از خود بیمناک باشد. از به تاراج رفتن ایمان و معنویتش. و همیشه باید در ارتباط با دیگران امیدوار باشد. در همین اثنا میخواهم دو بیت بخوانم که کاملاً مربوط به این بحث است. ذهنم در خواب یاری نمیدهد. بیدار میشوم و جستجو میکنم. میبینم آن دو بیت مرتبط که حاوی چکیدهی آن مباحث بود این است:
غافل مشو که مرکب مردانِ مرد را
در سنگلاخ بادیه پیها بریدهاند
نومید هم مباش که رندان جرعهنوش
از یک نگاه گرم به منزل رسیدهاند
بعضی جاها به این شکل آوردهاند: ناگه به یک خروش به منزل رسیدهاند». اما به گمانم همان نگاه گرم» خوشتر است. آری، گاهی به یک نگاهِ گرم میشود فرسنگها فاصله را به سرعت طی کرد. اقبال میگفت:
وادی عشق بسی دور و درازست ولی
طی شود جادهی صد ساله به آهی گاهی
شاید به همین خاطر است که مولانا میگفت روزها گر رفت گو رو! باک نیست». به این امید دوره میکنیم شب را و روز را، هنوز را» که در میانهی این روزهای گیج، به تعبیر خوشِ سعدی ناگاه از ظلمتِ دهلیز خانهای» روشنی بتابد و عُمر از سر بگیریم. در زمانهای زمینگیر، این وِرد مبارک، سرمایهی بزرگی است:
از ظلمت خود رهاییام ده
با نورِ خود آشناییام ده
نیایش ما را از آفاتِ خودبینی و زیرکانگاری میرهاند و با بینوایی سرشتی و حالِ زارمان آشنا میکند. نیایش، تمرینِ زاری است.
در نیایش میکوشیم از به خود نازیدن عبور کنیم، به عدم کفایتِ دانستهها و تواناییهای خود اعتراف کنیم و در برابر خداوند به زاری درآییم. دانستههای ما بسیار ناچیزند و داراییهای ما کممقدار. کودک به مادر خود اعتماد دارد چرا که به تواناییهای خود بیاعتماد است. آنچه ما را به سرتافتن از خدا میکشاند اعتماد کردن به اندوختهها و آموختههای خویش است. قرآن میگوید آدمی آنهنگام سرکشی میکند که تصور کند بینیاز شده است: حقا که انسان سرکشى میکند همین که خود را بینیاز پندارد.»(علق/۶و۷). بینیازی آغازِ نخوت است. عارفان میگفتند آنچه عصاکش و دستگیر ما در مسیر خدا است آگاهی از ناکافی بودن دانستهها و داراییها است. انسانِ به خود وانهاده، هیچ است. ابوبکر شبلی گفته است: عصا کِشِ من نیاز است.»(تذکرةالاولیا)
گاهی توانمندیها و زیرکساریهای بیمقدار ما اسباب دیدهپوشی میشوند. مولانا میگفت کاش کنعان(پسرِ نوح) شنا کردن نمیدانست و از تدبیرها و چارهجوییها محروم بود، تا میتوانست دریابد که شرط رستگاری در اعتراف به بیچارگی» است. آنگاه چارههای خود را یکسو مینهاد و راهِ بیچارگی اختیار میکرد و دل به نوح و کشتی میباخت:
کاشکی او آشنا ناموختی
تا طمع در نوح و کشتی دوختی
کاش چون طفل از حِیَل جاهل بدی
تا چو طفلان چنگ در مادر زدی
(مثنوی، دفتر چهارم)
از نظر قرآن یکی از موانع عمدهی کامیابی از هدایت وحیانی دلخوش داشتن و نازیدن به دانستههای خویش است:
فَلَمَّا جَاءَتْهُمْ رُسُلُهُمْ بِالْبَیِّنَاتِ فَرِحُوا بِمَا عِنْدَهُمْ مِنَ الْعِلْمِ»(غافر،۸۳)؛ و چون پیامبرانشان دلایل آشکار برایشان آوردند به آن چیز [مختصرى] از دانش که نزدشان بود خرسند شدند.
در نیایش میآموزیم که زیرکی»های ناچیز خود را نادیده بگیریم و زاری کردن را تمرین کنیم. بینوایی و کمبرخورداری خود را مرور کنیم و با تضرع و افتادگی، پرتوهای فیض و هدایت را طلب کنیم. مولانا میگفت فیض حق آنگاه به یاری ما میآید که زاری کردن» به درگاه خدا را آموخته باشیم و با شکستگی و نیازمندی به خداوند رو کنیم:
دست اشکسته برآور در دعا / سوی اشکسته پرد فضل خدا»(مثنوی، دفتر پنجم)
خویش را عریان کن از فضل و فضول / تا کند رحمت به تو هر دم نزول؛ زیرکی ضد شکستست و نیاز / زیرکی بگذار و با گولی بساز»(مثنوی، دفترششم)
چون خدا خواهد که مان یاری کند / میل ما را جانب زاری کند؛ باش چون دولاب، نالان، چشم تر/ تا ز صحن جانت برروید خُضَر»(مثنوی، دفتر اول)
آن که خواهی کز غمش خسته کنی / راه زاری بر دلش بسته کنی؛ وآنکه خواهی کز بلااش واخری / جان او را در تضرع آوری»(مثنوی، دفتر پنجم)
زاری، زادهی آگاهی ما از بیچارگی خویش است. همچنان که طبیب به سراغ بیمار میآید، لطف چارهساز حق نیز دستگیرِ بیچارگان میشود. به تعبیر مولانا تا افتاده و خاکسار نشویم آب لطف و فیض به جانب ما سرازیر نمیشود:
خاک شوم خاک شوم تا ز تو سرسبز شوم
آب شوم سجده کنان تا به گلستان برسم
رحمت حق آب بود جز که به پستی نرود
خاکی و مرحوم شوم تا بر رحمان برسم
(غزلیات شمس)
به درگاه او باید شکستگی و نیاز بُرد. از بایزید بسطامی نقل است که: به سینهی ما آواز دادند که: ای بایزید! خزاین ما از طاعت مقبول و خدمت پسندیده پُر است. اگر ما را میخواهی چیزی بیاور که ما را نبود.» گفتم: خداوندا! آن چه بود که تو را نباشد؟» گفت: بیچارگی و عجز و نیاز و خواری و شکستگی»(تذکرةالاولیا)؛ هم او گفته است: به همهی دستها درِ حق بکوفتم؛ آخر تا به دست نیاز نکوفتم، نگشادند.»(منبع پیشین)
نیایش، مشقِ فقر است و تثبیت این آگاهی اساسی که ما در برابر خداوند، سراسر فقر و نیازیم: اى مردم، شما به خدا نیازمندید و خداست که بىنیاز ستوده است.»(فاطر/۱۵)
در دعای عرفه میخوانیم:
اِلهى اَنا الْفَقیرُ فى غِناىَ فَکَیْفَ لا اَکُونُ فَقیراً فى فَقْرى. اِلهى اَنا الْجاهِلُ فى عِلْمى فَکَیْفَ لا اَکُونُ جَهُولاً فى جَهْلى. ها اَنا اَتَوَسَّلُ اِلَیْکَ بِفَقْری»
خدایا، در عین توانگری تهیدستم، پس چگونه در تهیدستی تهیدست نباشم. خدایا در عین دانایی نادانم، پس چگونه در عین نادانی نادان نباشم. اینک به نیازم به تو، متوسل به توام.»
نیایش میتواند به ما جمعیت ببخشد و از وادی تفرقه جان ما را بازخرد. عمار بن یاسر بِدلیسی(از کُردهای شهر بدلیس در شرق ترکیه و عارف قرن شش قمری) میگوید: همهی بیمارهایهای درون از درآمدن دل به بیابانهای تفرقه روی میدهد و [نهایتاً] از آن شکّ و شرک حاصل میشود و هیچگونه رهایی از این دو به دست نمیآید مگر با جمعیت»(صوم القلب، ترجمه محمد یوسف نیّری، نشر مولی)
مایستر اکهارت میگفت: اکنون خوب گوش بسپار. اگر روحی میخواهد توانمند باشد و با نفوذ و مؤثر، باید همهی توان خود را از کارهای پراکنده فرابخواند و حول یک کار متمرکز کند.»(مکاشفات، گردآورنده متیو آرون فاکس، ترجمه مسیحا برزگر، نشر ذهنآویز)
دعا میتواند پراکندگیها و چندپارگیهای وجود ما را چاره کند و به ما جمعیت خاطر ببخشد. شاید به توان از تعبیرِ توجه» هم استفاده کرد. ما در گیرودار زندگی روزمره از توجه قلبی محرومایم و پریشان و چنددله زندگی میکنیم. سیمونوی(فیلسوف، عارف مسیحی و فعال اجتماعی فرانسوی قرن بیستم) میگفت دعا چیزی جز توجه نیست و از اینرو که دعا خودِ توجه است، عملِ مطلقاً خالص است:
توجه؛ در عالیترین مراتب، همان دعاست؛ و مستم ایمان و عشق است. عملِ مطلقاً خالص دعاست.»(سیمون وی، استیون پلنت، ترجمهی فروزان راسخی، نشر نگاه معاصر)
مولانا هم میگفت حقیقت و جوهرهی نماز، حضور» و توجه قلب» است. میگفت آنچه در نماز باید رخ دهد، التفات قلب است:
بشنو از اخبار آن صدرِ صدور
لا صلاة تم إلا بالحضور
خوی دارم در نماز، آن التفات
معنی قرة عینی فی الصلاة
(مثنوی، دفتر اول)
مولانا میگوید باید چنان در دعا آمیخته شوی که خودت دعا شوی:
همه دعا شدهام من، ز بس دعا کردم
که هر که بیند رویم، ز من دعا خواهد
(غزلیات شمس)
آنچه در نیایش ضروری است احضار قلبی آکنده از توجه است، حتی اگر کلمهای در میان نباشد. جان بانیان» میگفت: چون نیایش میکنی، بگذار بیشتر، قلب تو بدون کلمات باشد تا کلمات بدون قلب»(نیایش: پژوهشی در تاریخ و روانشناسی دین، فریدریش هایلر؛ ترجمهی شهابالدین عباسی، نشر نی)
دعا میتواند تشنگی»، طلب» و درد» را در ما زنده نگه دارد و تقویت کند. تأکید عارفان این بود که برای دستیابی به آبی که مایهی حیات شماست، باید هر چه بیشتر مراقبِ تشنگی» و درد طلب» خود باشید. میگفتند هر چه تشنگی در شما قویتر باشد نشانهای است بر اینکه زودتر به آب خواهید رسید. هر کجا دردی دوا آنجا رود / هر کجا فقری نوا آنجا رود؛ آب کم جو تشنگی آور بدست / تا بجوشد آب از بالا و پست»(مثنوی، دفتر سوم). گویا هر چه تشنهتر باشید، آبی که در جان شما نهفته است بیشتر موج برمیدارد و بالا میآید. تشنه که باشید، آب از درون شما خواهد جوشید. تو به هر حالی که باشی میطلب / آب میجو دائماً ای خشک لب؛ کان لب خشکت گواهی میدهد / کو بآخر بر سر منبع رسد؛ خشکی لب هست پیغامی ز آب ؛ که بمات آرد یقین این اضطراب»(مثنوی، دفتر سوم)
مثل زن باردار که تا درد پیدا نکند طفلی از او زاده نمیشود: تا نگیرد مادران را درد زه / طفل در زادن نیابد هیچ راه»(مثنوی، دفتر دوم)؛ تا مریم را درد زه(= زایمان) پیدا نشد قصد آن درختِ بخت نکرد که فَأَجَاءَهَا الْمَخَاضُ إِلَى جِذْعِ النَّخْلَةِ / آن گاه درد زایمان او را به پناه تنهی درخت خرما کشانید.»(مریم،۲۳) او را آن درد به درخت آورد و درخت خشک، میوهدار شد. تن همچون مریم است و هریک عیسی داریم. اگر ما را درد پیدا شود عیسی ما بزاید و اگر درد نباشد عیسی هم از آن راه نهانی که آمد به اصل خود بپیوندد الا ما محروم مانیم و از او بی بهره.»(فیه ما فیه)
آنچه ما را باعث ارتباط ما با امر متعالی میشود، طلب دردمندانه است:
زین طلب بنده به کوی تو رسید / درد مریم را به خرمابُن کشید؛ هر کجا دردی دوا آنجا رود / هر کجا پستیست آب آنجا رود»(مثنوی، دفتر دوم)؛ درد آمد بهتر از ملک جهان / تا بخوانی مر خدا را در نهان ؛ خواندن بیدرد از افسردگیست / خواندن با درد از دلبردگیست»(مثنوی، دفتر سوم)
رو درد گزین، درد گزین، درد گزین / زیرا که دگر چاره نداریم جز این؛ دلتنگ مشو که نیستت بخت، قرین / چون درد نباشدت از آن باش حزین»(کلیات شمس)؛ پس بدان این اصل را ای اصلجو / هر که درد است او بُرده است بو»(مثنوی، دفتر اول)
آن دعا و نیایشی ارزش معنوی دارد که از سرِ درد باشد و خود نیز بر آتش این درد بدمد. به گفتهی حافظ: خوشا نماز و نیاز کسی که از سر درد / به آب دیده و خون جگر طهارت کرد»
مولانا میگفت درد، بهتر از صد نماز است. نیاز بهتر از نماز است: آن غبین و درد بودی صد نماز / کو نماز و کو فروغ آن نیاز»(مثنوی، دفتر دوم)
درد دو مزیت مهم دارد. یکی اینکه ما را به جستجو و درکوفتنِ مدام وا میدارد و عارفان میگفتند خدا مقصدی نیست که در جستجوی خویش به آن میرسی، بلکه نفسِ همین جستجوی دردمندانهی توست. همین کو کو گفتنهاست که تو را به کوی او میرساند و جستجوی توست که تو را رهسپار جوی او میکند:
گویی که آن چه سویست؟ آن سو که جستوجویست / گویی کجا کنم رو؟ آن سو که این سر آمد»(غزلیات شمس)؛ بس بگفتم کو وصال و کو نجاح؟ / بُرد این کو کو مرا در کوی تو؛ جست و جویی در دلم انداختی / تا ز جست و جو رَوَم در جوی تو»(غزلیات شمس)
پاسکال، فیلسوف و الهیدان قرن هفده فرانسوی، مدعی شد این کلمات را از خدا در تجربهای معنوی شنیده است: تو جستوجویم نمیکردی اگر از پیش مرا نیافته بودی!»(نیایش، فریدریش هایلر، ترجمهی شهابالدین عباسی) و به گفتهی کازانتزاکیس: کسی چه میداند شاید هم خدا همان جستجوی خدا باشد!»(سرگشتهی راه حق، نی کازانتزاکیس، ترجمه منیر جزنی)
سنایی میگفت چنین نیست که باید او را بجویی تا بیابی، همین که او را میجویی، یعنی پیشتر او را یافتهای: همه چیز را تا نجویی نیابی / جز این دوست را تا نیابی نجویی»
مزیت دیگر درد، چنانکه مولانا با ما گفته است، رهایی از آفتِ ملال و ملولی است. میگفت درد، شاخههای ملال را هرس میکند و آنجا که آغازِ درد است، پایان ملال است:
درد، داروی کهن را نو کند
درد هر شاخ ملولی خو کند
کیمیای نو کننده دردهاست
کو ملولی آن طرف که درد خاست
هین مزن تو از ملولی آه سرد
درد جو و درد جو، درد درد
(مثنوی، دفتر ششم)
در دعا و مناجات به خطاهای خود اعتراف میکنیم و دیده بر کاستیهای بسیار خود میگشاییم. این خودشناسی و اعتراف میتواند ما را به مدارای بیشتر با خطاهای دیگران سوق دهد. با چشم گشودن بر ضعفها و معایب اخلاقی خود، از داوری کردن دیگران چشم میپوشیم و درمییابیم که دشمنِ اصلی در بیرون از ما نیست، بلکه اصلیترین ضربات و صدمات از جانب خود ما متوجه ما میشود. همه از دستِ غیر ناله کنند / سعدی از دست خویشتن فریاد».
تو با دشمن نفس همخانهای
چه در بند پیکار بیگانهای؟
تو خود را چو کودک ادب کن به چوب
به گُرز گران مغز مردان مَکوب
(بوستان، باب هفتم)
در نیایش، اعتراف میکنیم پیشتر از هر کس دیگری، خود بر خود ستم کردهایم و حتی آنگاه که در اثر بدفعلی ما کسی آسیب دیده یا رنجیده است، در وهلهی نخست، پیامد بدفعلی ما به خود ما بازخواهد گشت:
یا أَیهَا النَّاسُ إِنَّمَا بَغْیکمْ عَلَى أَنْفُسِکمْ(یونس، ۲۳)؛ اى مردم سرکشى شما فقط به زیان خود شماست.
رَبَّنَا ظَلَمْنَا أَنفُسَنَا وَإِن لَّمْ تَغْفِرْ لَنَا وَتَرْحَمْنَا لَنََنَّ مِنَ الْخَاسِرِینَ(اعراف، ۲۳)؛ پروردگارا ما بر خویشتن ستم کردیم و اگر بر ما نبخشایى و به ما رحم نکنى مسلماً از زیانکاران خواهیم بود.
آنچه آموزگاران معنوی فرادید ما میآورند این است که در نیایش، بیش از هر چیز از شرارت نفسانیت خود به خدا پناه ببریم و دائما به خود یادآور شویم که صدمات اصلی از جانب بُعد نازل و نفسانی ما بر ما وارد میشود:
اللَّهُمَّ أَنْتَ رَبِّی، لا إِلَه إِلاَّ أَنْتَ خَلَقْتَنی وأَنَا عَبْدُک، وأَنَا على عهْدِک ووعْدِک ما اسْتَطَعْت، أَعُوذُ بِک مِنْ شَرِّ ما صنَعْت، أَبوءُ لَک بِنِعْمتِک علَی، وأَبُوءُ بذَنْبی فَاغْفِرْ لی، فَإِنَّهُ لا یغْفِرُ الذُّنُوبِ إِلاَّ أَنْت»(بخاری و ترمذی)؛ بارالها، تو پروردگار منی، معبودی جز تو نیست. مرا آفریدی و من بندهی توام و تا میتوانم بر عهد و نوید تو پای میفشارم. پناه میبرم به تو از بدی و تباهی آنچه کردهام، اعتراف میکنم به نعمتی که بر من روا داشتهای و اعتراف میکنم به گناهم. مرا بیامرز، که گناهان را هیچکس جز تو نمیآمرزد.
اللَّهُمَّ إِنی أعوذُ بِکَ مِنْ شَرِّ سَمْعِی، وَمِن شَرِّ بصَرِی، وَمِن شَرِّ لسَانی، وَمِن شَرِّ قَلبی ومن شر منیّی»؛ پروردگارا! من از شرارت شنوائی و بینائی و زبان و دل و شرمگاهم بتو پناه میبرم.(ابوداود و ترمذی)
اللَّهُمَّ إِنِّی أَعُوذُ بِک مِنْ شَرِّ ما عمِلْتُ ومِنْ شَرِّ ما لَمْ أَعْمَلْ»(بهروایت مسلم)؛ خدایا پناه میبرم به تو از گزند و تباهی آنچه میکنم و از گزند و تباهی آنچه نمیکنم.
اللَّهُمَّ إِنِّی أَعُوذُ بِک مِنْ عِلمٍ لا ینْفَعُ، ومِنْ قَلْبٍ لاَ یخْشَعُ، وَمِنْ نَفْسٍ لا تَشبَعُ، ومِنْ دَعْوةٍ لا یسْتجابُ لهَا»(بهروایت مسلم)؛ خدایا پناه میبرم به تو از دانشی که نافع نیست. قلبی که افتاده نیست. نفسی که سیر نمیشود. و دعایی که اجابت نمیشنود.
مولانا نیز در نیایشی از خدا میخواهد تا او را از دست خویشتن نجات دهد:
باز خر ما را ازین نفس پلید
کاردش تا استخوان ما رسید
از چو ما بیچارگان این بند سخت
کی گشاید ای شه بیتاج و تخت
این چنین قفل گران را ای ودود
کی تواند جز که فضل تو گشود
(مثنوی، دفتر دوم)
نیایش هنر قدردانی و سپاسگزاری را در ما تقویت میکند. ما در زندگی گرفتار آفت بزرگی میشویم به نام عادتزدگی». حضور مستمرّ نعمتها و مواهب خداداد باعث میشوند که آنها را نادیده بگیریم و روحیه گلایه و شکایت که ناشی از توجه به کاستیها و کمبودهاست در ما قوّت بگیرد. نیایش، فرصتی در اختیار ما میگذارد تا مواهب بیشماری را که در زندگی داریم از خاطر بگذرانیم و از خداوند به خاطر آنها، سپاسگزاری کنیم.
قرآن میگوید آنان که به پختگی و کمال رشد عقلی و عاطفی میرسند بیشتر احساس دین میکنند تا طلب. بیشتر خود را بدهکار هستی میدانند تا طلبکارِ آن. آنجا که درمییابیم مواهب بیشماری را در اختیار داشته و داریم، بیشتر از خدا توفیق شکرگزاری و قدردانی طلب میکنیم:
حَتَّى إِذَا بَلَغَ أَشُدَّهُ وَبَلَغَ أَرْبَعِینَ سَنَةً قَالَ رَبِّ أَوْزِعْنِی أَنْ أَشْکرَ نِعْمَتَک الَّتِی أَنْعَمْتَ عَلَی وَعَلَى وَالِدَی وَأَنْ أَعْمَلَ صَالِحًا تَرْضَاهُ»(احقاف/۱۵)؛ تا آنگاه که به رشد کامل خود برسد و به چهل سال برسد مى گوید پروردگارا بر دلم بیفکن تا نعمتى را که به من و به پدر و مادرم ارزانى داشته اى سپاس گویم و کار شایسته اى انجام دهم که آن را خوش دارى.
قرآن این نیایش مبارک و شُکرآموز را در موضعی دیگر و از زبان سلیمانِ پیامبر به ما تعلیم میدهد. سلیمان که گفتگوی مورچهها را میشنود لبخندی رضامندانه میزند و با یادآوری مواهب پُرشماری که خدا به او بخشیده است، توفیق شکرگزاری طلب میکند:
وَقَالَ رَبِّ أَوْزِعْنِی أَنْ أَشْکرَ نِعْمَتَک الَّتِی أَنْعَمْتَ عَلَی وَعَلَى وَالِدَی وَأَنْ أَعْمَلَ صَالِحًا تَرْضَاهُ وَأَدْخِلْنِی بِرَحْمَتِک فِی عِبَادِک الصَّالِحِینَ»(نمل/۱۹)؛ و گفت پروردگارا در دلم افکن تا نعمتى را که به من و پدر و مادرم ارزانى داشته اى سپاس بگزارم و به کار شایسته اى که آن را مى پسندى بپردازم و مرا به رحمت خویش در میان بندگان شایستهات داخل کن.
دعای درخشان و جانپروری است. شکرگزاری فضیلت معنوی ممتازی است و اگر فضل و عنایت حق نباشد نمیتوانیم به خوبی از عهدهی آن برآییم. از خدا میخواهیم تا شکرگزاری را بر دلمان الهام کند و بیفکند.
نه تنها شکرگزاری از مواهب و نعمتهایی که به ما ارزانی شده، بلکه حتی شکرگزاری در قبال مواهبی که پدر و مادرمان از آن برخوردار بودهاند. گویا تمرین میکنیم تا از مواهبی که به نزدیکانمان نیز عطا شده سپاسگزاری کنیم.
سلام آرمن عزیز
آرزو میکنم آب و هوای چشمهایت خنک و تازه باشد.
کنار دریا آمدهام. تعدادی ماهیگیر قلابهایشان را در آب انداختهاند و انگار در مراقبهاند. با توجه و حضوری محض، آرام گرفتهاند. خیلی جالب است نه؟ آدمها قادرند به هوای شکارِ چند ماهی، ساعتهای متمادی زیر آفتاب بایستند، آرام بگیرند، سر و صدا نکنند و در کمالِ تمرکز حواس، به شکار سرگرم باشند. زبدگانی در این عالَم هستند که بیشترِ عمر خود را در چنین احوالی سپری میکنند به امید آنکه بویی بشنوند، لبخندی ببینند و نوری را در صحن جان خویش پذیرا شوند. آرمن، ماهیگیرها بیشترین شباهت را به قدیسان دارند.
ولی من هوس شکار ندارم. روی سنگریزههای ساحل مینشینم و به آمدوشد موجها نگاه میکنم. نگران از دست رفتنِ خاطراتم هستم. به تعبیر سهراب قایق از تور تهی و دل از آرزوی مروارید». تنها وقتی از هوس تملّک و تصاحب رهایی یابیم، قادر میشویم به خوبی نظاره کنیم و هوشیارانه در کرانههای جهان گام برداریم.
آرمن، مولانا میگفت ما قادر به شکار عشق نیستیم. ما تنها میتوانیم خود به شکار او درآییم. هر چه پی عشق بدوی تا شکارش کنی، از تو میگریزد. اما درست همان وقت که دام بازچینی، او دام خود را برای تو خواهد گسترد: آنکه ارزد صید را عشق است و بس / لیک او کی گنجد اندر صیدِ کس؛ تو مگر آیی و صیدِ او شوی/ دام بگذاری به دام او روی؛ عشق میگوید به گوشم پَست پَست / صید بودن خوشتر از صیادی است»
به همین خاطر است که مناسبات کاسبکارانه دنیوی به کار ایمان نمیآیند. در ساحت ایمان، تو با حضور قلب تمام در پیِ آنی که خودت را شکارِ او کنی. به هوای دانهای به دام او گرفتار شوی. آمادهای که هر کجا دامی از محبت، خیر و روشنی ببینی، خود را بسپاری. تنها وقتی میتوانیم زندگی خود را نجات دهیم که به تمامی آمادهی از دست دادنش باشیم. این حقیقت ژرف را مسیح چه نیکو گفته است:
چه آن کس که بخواهد جان خویش برهاند آن را از کف خواهد داد، لیک آن کس که به خاطر من جان خویش از کف بدهد آن را خواهد یافت.»(مَتّی، ۱۶: ۲۶)
آرمن عزیزم
از آن مواهب دیریاب و کمیاب زندگی، داشتن دوستی است که بتواند در سکوت، با تو همراهی کند. تو همراهی در سکوت را به خوبی آموخته بودی. چگونه میشود بیمددِ کلمات، با کسی همراهی کرد؟ کلمات، همواره آلودهاند. کلمات، عمدتاً اغتشاشگرند و نمیتوانند چنانکه باید خلوص تنهایی ما را رعایت کنند. مگر آنجا که واژهها به طرز طبیعی از دلِ سکوت سربرمیآورند. مثل هوای خنکی که از چشمهای بلند میشود. در چنین وضع و حالی، کلمه، کلمه نیست، سکوتِ بخارشده است. آرمن، چه نادرند آنان که میتوانند با سکوتِ ما همراه شوند. دوست خوب من، دلِ تو شیرین بود. از قبیلهی واژهها نبود. نسب به سادگی و سکوت میبُرد. کلماتت مثل برف نو، ذوقانگیز و کودکانه بود. پیش تو، نام کوچکم کدر نمیشد. پیش تو، زمان، دود میشد و به هوا میرفت.
آرمن عزیز
آگوستین قدیس میپرسد: خداوندا، هنگامی که به تو عشق میورزم، به چه چیزی عشق میورزم؟». بیاندازه پرسش مهمی است. آرمن، وقتی میگویی خدا را دوست داری، یعنی چه چیز را دوست داری؟
به گمان من، وقتی به خدا عشق میورزیم به آرمانهای خویش عشق میورزیم. او را سرچشمهی خیر و نیکویی و محبت میدانیم و از اینرو دوستش داریم. بنابراین، دوست داشتنِ خدا، یعنی دوست داشتنِ ارزشهایی که خدا را تجسم تمامعیار آن میدانیم. نمیتوان به خدا عشق ورزید و به ارزشها که صدرنشین همهی آنها شفقت و عشق است، دل نبست. اینجاست که درمییابیم چرا مسیح در برابر این پرسش که بزرگترین حکم شریعت کدام است؟» پاسخ داد:
خداوند خدای خویش را به تمامی دل و تمامی جان و تمامی ذهن خویش دوست بدار: این است بزرگترین و نخستین حکم. حکم دوم همانند آن است: همنوع خویش را چون خویشتن دوست بدار. تمامی شریعت و کتابهای پیامبران وابسته به این دو حکم است.»(مَتّی، ۲۲: ۳۴_۴۰)
آرمن، روی ساحل نشستهام. موجها میآیند، سر به ساحل میزنند و سرخورده و وصلناچشیده بازمیگردند. انگار میخواهند حرفی را به زبان بیاورند و قادر نیستند. احساس میکنم سرنوشت من با این موجهای ناتمام، یکی است. همیشه آنچه باید میگفتیم، ناتمام میمانَد. چرا که هنوز نتوانستهایم زبانی مناسب قلب آدمی پیدا کنیم.
آرمن عزیز، آدمی تنها موجودی است که برای زندگی نیازمند قصه گفتن و رؤیا ساختن است. قلبت را از دور میبوسم و نامه را با تکهای از شعر احمد شاملو که به رنگ رؤیاست به پایان میبَرم:
روزی ما دوباره کبوترهایمان را پیدا خواهیم کرد
و مهربانی دستِ زیبایی را خواهد گرفت.
روزی که تو بیایی، برای همیشه بیایی
و مهربانی با زیبایی یکسان شود.
روزی که ما دوباره برای کبوترهایمان دانه بریزیم…
و من آن روز را انتظار میکشم
حتا روزی
که دیگر
نباشم»
عاقل به کار دنیا بسیار لااُبالی است
همسایهی جنون است عقلی که کامل افتد
کلیم کاشانی
زندگی بر گردن افتاده است یاران چاره چیست
چند روزی هر چه باداباد باید زیستن
بیدل دهلوی
چه میگویند؟ میگویند عقل پخته خیلی شبیه دیوانگی است. خیلی هر چه بادا باد» و لاأبالیوار به زندگی مینگرد. عقل، در اوایل خیلی با جنون فاصله دارد. هر چه عقلتر شود، فاصلهای کمتری با جنون پیدا میکند. شاید مثل مولانا که میگفت: اوست دیوانه که دیوانه نشد»
انگار زندگی را بدون چاشنیِ دیوانگی نمیشود تاب آورد. نیچه میگفت:
هر روز بیشتر به این واقعیت پی میبرم که زندگی را نمیتوان تحمل کرد مگر دیوانگی چاشنی آن باشد.»(از نامه نیچه به پیتر گاست به نقل از: واپسین شطحیات، ترجمه حامد فولادوند)
نیایش میتواند ما را با لایههای ژرفتر خودمان آشنا کند و به ذخائر بیشمار و عظیم درونی خویش واقف سازد. انگار اگر بتوانیم در خود کند و کاو کنیم میتوانیم به آب برسیم. مولانا میگفت: بگفتم شمس تبریزی کیی؟ گفت: / شمایم من، شمایم من، شمایم». شمس، اسم رمزی است بر آن باغات حسن و لطف که در درون یک یک ماست. جای دیگری گفته است: شمس تبریز خود بهانهست / ماییم به حسنِ لطف ماییم». در ابیات قبل میگوید اِشکال ابلیس آن بود که نظر جدا جدا داشت» و پنداشت که آدمی جدای از خداست. آن دم و نفخهی جاری در آدم را ندید. مولانا میگفت این جسم و پیکر ما، روپوشی است بر آن دمِ مقدس که در جان داریم و در حقیقت، قبلهی اصلی خودِ ماییم: این هیکل آدم است روپوش / ما قبلهی جمله سجدههاییم؛ آن دم بنگر، مبین تو آدم / تا جانت به لطف دررباییم؛ ابلیس نظر جدا جدا داشت / پنداشت که ما ز حق جداییم». قبله و مسجود اصلی، آن دمِ جاری در ما است. آن نفخهی مقدس و شورِ عشق: گنج دل زمین منم سر چه نهی تو بر زمین؟ / قبلهی آسمان منم رو چه به آسمان کنی؟»، همچنانکه شمس تبریزی میگفت: کعبه در میان عالم است چو اهل حلقهی عالَم جمله رو به او کنند. چو این کعبه را از میان برداری، سجده ایشان به سوی دل همدگر باشد! سجده آن بر دل این و سجده این بر دل آن!»(مقالات شمس)
مولانا میگفت ما باید از خاک به افلاک سفر کنیم: به مقام خاک بودی سفر نهان نمودی / چو به آدمی رسیدی هله تا به این نپایی ؛ تو مسافری روان کن سفری بر آسمان کن / تو بجنب پاره پاره که خدا دهد رهایی». اما این سفر آسمانی، جز سفری به درون خویش و به قصد کشف سرمایهی عاشقی نیست: ره آسمان درونست پر عشق را بجنبان / پر عشق چون قوی شد غم نردبان نماند»
خدا، آن شوق ناپیدا و بیکرانی است که در جان هر یک از ما در خروش است. مولانا میگفت خدا چیزی جز حقیقت ما نیست، حقیقتی که اگر بتوانیم از حصار و پیلهی منهای موهوم و دروغین خویش رهایی بیابیم به اقلیم آن پای خواهیم نهاد: ای رهیده جان تو از ما و من / ای لطیفهی روح اندر مرد و زن ؛ مرد و زن چون یک شود آن یَک توی / چونک یکها محو شد آنک توی / این من و ما بهر آن بر ساختی / تا تو با خود نرد خدمت باختی»(مثنوی/دفتر اول)
همهی آن حقایق سرمدی که سراغ آن را بیرون از خویش میگیریم در حقیقت در جانِ خود ما نهفته است. مولانا میگفت: ای نسخهی نامهی الهی که توئی / وی آینهی جمال شاهی که توئی / بیرون ز تو نیست هرچه در عالم هست / در خود بطلب هر آنچه خواهی که توئی»، تو مبین جهان ز بیرون که جهان درون دیدهست / چو دو دیده را ببستی ز جهان جهان نماند»
به شیخ بایزید بسطامی گفتند: درویشی چیست؟» گفت: آنکه کسی را در کُنج دل خویش پای به گنجی فرو شود در آن گنج گوهری یابد، آن را محبت گویند، هر که آن گوهر یافت، او درویش است.»(تذکرةالاولیا)
فرانسوا فنلون(عارف مسیحی، ۱۶۵۱ – ۱۷۱۵م) میگوید:
زمانی که انسانها را به جستن تو در قلبهاشان فرا میخوانیم، گویی آنان را به طلب تو در دورترین و ناشناختهترین سرزمینها دعوت کردهایم! چه سرزمینی برای بیشتر آنان- که اهل بطالت و خوشگذرانیهای بیهودهاند- دورتر و بیگانهتر از قلمرو قلبشان است؟ آیا آنان تاکنون به معنای قدم نهادن به درون و باطن خود اندیشیدهاند؟ آیا هرگز کوشیدهاند راهی بدان سو بیابند؟ آیا حتی توانستهاند تصوری بس دور از ماهیت آن جایگاه مقدس باطنی، آن ژرفای دستنیافتنی جان که تو دوست میداری خالصانه و جانانه پرستیده شود، به دست دهند؟ آنان همواره بیرون از خویش و سرگرم جاهطلبیها و عیش و نوش خویشاند.»(عشق، نیایش: دو جستار عارفانه، ترجمه لیلا آقایانی چاوشی، نشر آنسو)
شمس تبریزی میگفت سعی و تلاش همهی پیامبران گشودن درهای دل بود: اگر به عرش روی، هیچ سود نباشد، و اگر بالای عرش روی، و اگر زیر هفت طبقه زمین، هیچ سود نباشد. درِ دل میباید که باز شود. جان کندنِ همه انبیا و اولیا و اصفیا برای این بود، این میجستند.»(مقالات)
در دعا و نیایش میکوشیم درِ دل را باز کنیم.
از نظر مولانا خدا در بیرون» نیست، در عینِ جان» ما حضور دارد. از اینرو دعوت عارفان، دعوت به خویشتنِ حقیقی ما است:
من آن ماهم که اندر لامکانم / مجو بیرون مرا در عین جانم؛ تو را هر کس به سوی خویش خواند / تو را من جز به سوی تو نخوانم»
دعا و نیایش کوششی عاشقانه و مستمر است برای وصل شدن به آن منابع سرشار درونی و به تعبیر استاد مصطفی ملکیان در کتابِ سیری در سپهر جان»: دعوت به فراروی به سوی عالَم بالا چیزی جز فروروی به سوی عالم درون نیست.»
درباره این سایت